ღToGeTHeR♥ღ♥

ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 161
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 161
بازدید ماه : 1373
بازدید کل : 94148
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل اول☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

 

 

        نام کتاب : افسانه شیدایی      
نویسنده : گلرخ بیات

فصل اول

وقتی خودم را داخل اتاق 613 انداختم , احساس کردم تمام صورتم آتش گرفته است.دست خودم نبود هر وقت او را
می دیدم همین حال می شدم.مخصوصا خودم را به این جهنم منتقل کرده بودم که هر روز او را ببینم , آن چشم هاي
کشیده و نگاه جذاب و زیبا را , آن نیم نگاهی که از بالا به آدم می انداخت!
قد بلندي داشت و وقتی سرش را هم بالا می گرفت از زیر پلک چنان نگاه می کرد که می خواستم آب شوم و به زمین
فرو روم! ولی امروز فرق داشت. چون فقط یک دیدار ساده در راه پله نبود . بالاخره با من حرف زده بود.
  وقتی سر راه پله سنیه به سنیه شدیم سرش را عقب برد و با خنده گفت:  
-خانم همتی چه خبره؟ راهروي بیمارستانه نه زمین بسکت!
با تعجب به چشم هایش خیره ماندم. اسمم را می دانست! با خجالت خودم را کنار کشیدم و نرده ها را از پشت
  گرفتم.احساس کردم هر آن از پشت می افتم .سرم پایین بود و جرات نداشتم به چشم هاش نگاه کنم.خیلی زور زدم تا  
بالاخره گفتم:
-ببخشید دکتر.
باز با خنده گفت:
-اشکال نداره خانم سخت نگیرید.
آن وقت به جاي اینکه به طبقه سوم بروم و داروهاي بیماران را بدهم همین طور پله هاي را بالا آمدم تا به اینجا رسیدم
و وارد اولین تاق کنار راه پله شدم.شماره اتاق کنده شده بود و با ماژیک سیاه روي در نوشته بودند 613 . وقتی خودم را
  انداختم توي اتاق احساس کردم از شر نگاه هزار تا چشم خلاص شدم.گونه هایم می سوخت و دست هایم داغ شده بود  
  . با خودم گفتم: واي دارم آتیش می گیرم در همین لحظه صداي ناله اي شنیدم با هراس برگشتم و روي  بیماري را  
که صورتش سوخته بود دیدم و ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم. با چشم هاي بی مژه اش به من زل زده بود و ناله می
  کرد. همین که از ترس چند قدمی به عقب برداشتم با صدا خش دارش پرسید:  

-خیلی زشت شدم؟یعنی اینقدر ترسناکم؟
نه... آنقدر ترسناك نبود!من بدتر از این هم زیاد دیده بودم , ولی نمی دانم به خاطر دیدن ناگهانی این بیمار سوخته بود
  یا دیدن دکتر شیخی که این طور قلبم می زد و دستم را روي قفسه ي سینه ام فشار دادم و در حالی که به زور آب دهانم  
را قورت می دادم گفتم:
-نه نه مادر........... ناراحت نشو من از چیزه دیگه اي ترسیدم! شما چیزي احتیاج ندارید؟
صداي خنده تیز و خش دارش بلند شد و با خس خس گفت:
  -مادر؟هه.... با من بودي؟  
  جلوتر رفتم قسمت بالاي صورتش , حتی تمام پیشانی و پلک سمت راست تا جایی که زیر ملحفه پنهان می شد سوخته  
  بود و فقط گونه و لپ ها و چانه سالم به نظر می رسید.پوست این قسمت ها صاف و سفید بود. زیر گونه ها کمی پر رنگ  
  تر می شد و لب هاي نازکش به رنگ گل به ای بود. از اشتباه دوم خودم بیشتر خجالت کشیدم. این زن چندان از من  
بزرگ تر نبود. با تته پته گفتم:
-معذرت می خواهم خانم.اشتباه گرفتم!
  -ملتمسانه به من نگاه کرد و گفت:  
-آینه داري؟
می دانستم دادن آینه به دست زن جوانی که نصف بیشتر صورتش سوخته آن هم در همان روزهاي اول سوختگی ,
خلاف مقررات بیمارستان است.
-نه خانم آینه براي چی؟
سعی کردم موقعیت و نقش اصلی خودم را پیدا کنم.من پرستار این بیمارستان بودم.ملحفه را که از روي تنش سر
  خورده بود مرتب کردم. مدام ناله می کرد و می گفت: سوختم , سوختم. بیشتر پوست بدنش , غیر از قسمت هاي  

بالاي سینه صدمه دیده بود. گفتم:
-سوختگیت فقط سی درصده , ناراحت نباش.
خودم می دانستم که دارم چرند می گویم. چطور می توانست ناراحت نباشد. واي اگر صورتش را می دید؟
  -صورتم ....صورتم رو نمی تونم تکون بدم . انگار خشک شده...خانم تو رو خدا , جون هر کسی که دوست داري راست  
بگو. خیلی سوختم؟
  -نه. ببین این طبقه اصلا مال سوختگی هاي وخیم نیست. سوختگیت فقط سی درصده.  
-پس چرا بهم آینه نمی دهید؟
-چون نمی تونم.خلاف مقرراته.
-خانم پرستار.
  -داشت دیرم میشد. وقت داروي بیماران طبقه ي سوم بود . با کلافگی گفتم:  
-بله.
-برام سیگار می آري؟
-دیگه چی؟
بغض کرد و بعد قطرات اشک از پلک بی مژه و سوخته اش بیرون زد که ناگهان فریاد زد:
-واي کمک................سوختم.
فورا پارچه استریل را از کنار تختش بر داشتم, مایع سوختگی را روي آن ریختم و چند بار محلول خنک کننده را روي
پلک هایش گذاشتم. تا پلکش خشک می شد دوباره بغض می کرد و قطرات اشک بیرون می زد.خودش هم کلافه شد
و گفت:
-اه ! دیگه حتی گریه هم نمی تونم بکنم........خدایا بکش راحتتم کن

-گریه نکن ........ببین چقدر براي چشم هات بده. اون وقت تا صبح می سوزي ها.
با بغض گفت:
-من نمردم که یه عمر بسوزم!اونقدر بد شانسم که نمردم و باید اینجوري بمونم.
-استغفرا... خدا بهت رحم کرده . شکر کن که زنده اي/
مثل بچه هاي لجباز خودش را تکان داد و همان دم آهش بلند شد.
-نمی خواهم . می خواستم بمیرم.
-خودکشی کردي؟
نگاهم کرد و گفت:
-آره.
چشم هایش قهو ه اي بود .نمی دانم شاید به خاطر قطرات اشک بود که این طور شفاف و براق به نظر می
رسیدند؟اطراف پلک سوخته بود , ولی هنوز چشم هایش مورب و کشیده بودند.با تاسف گفتم:
-حیفت نیومد این صورت رو سوزوندي؟
با حرص سرش را برگرداند و گفت:
-نه!می خوام دنیا نباشه.
با عجله محلول و دستمال استریل را کنار تخت گذاشتم و گفتم:
-من باید برم.الان شیفت عوض می شه من هنوز دارو ها رو ندادم.
-برو.
-دیگه گریه نکنی ها.
همانطور زل زد و نگاهم کرد.وقتی در را بستم ,شنیدم که گفت:

-چه کار سختی از من می خواهید!
آخرین لحظات تعویض شیفت بود که دارو ها را به بخش رساندم.خانم سرمد , پرستار بخش مان , با حرص سبد خالی
دارو را از دستم قاپید و گفت:
-خسته نباشید خانم همتی.
  براي تعویض لباس به اتاق پرستارا نرفتم. مژگان که شیفت بعد بود در حالی که داشت مانتوي سفیدش را از داخل  
گنجه بر می داشت با لبخند معنی داري گفت:
-همه شیفت ها تو با شازده تنظیم کردي بلا؟
چوب لباسی اش را گرفتم تا مانتوي خودم را به جاي آن آویزان کنم و در همین حال با شیطنت گفتم:
-حسودیت می شه؟
-نه بابا مرد زن و بچه دار که حسودي نداره!
  -واسه همین همه دارن براش می میرند؟  
در حالی که کفش هایش را در می آ ورد و راحتی هاي بیمارستان را می پوشید گفت:
-اینو که راست گفتی.
-فعلا.
-به سلامت.
  محوطه بیمارستان خلوت بود .ساعت ملاقات تمام شده و وقت شام بیماران بود. یادم آمد که اتاق 613 ملاقات نداشت.  
با خودم فکر کردم فردا غروب سري به او می زنم.طفلک تنها بود. از حیاط بیمارستان گذشتم و به خیابان رسیدم. آقاي
طوسی از داخل اتاقک نگهبانی کلاهش را برایم برداشت و نیم خیز شد.سرم را به علامت خداحافظ تکان دادم و رفتم.
نزدیک غروب بود و خیابان ها بر عکس بیمارستان شلوغ بودند. تاکسی ها به سرعت از مقابلم رد می شدند.هر چه داد

  می زدم:سیدخندان , ولی هیچ کدام ترمز نمی کردند. با حرص گفتم:  
-پس اگه سیدخندان نمی رید,کجا میرید؟اون هم همه با هم!
با بی قراري منتظر پیکان سفید رنگی بودم که فقط دو نفر جلوي آن نشسته بودند و صندلی هاي عقب خالی بود.اما
  همین موقع پاژروي سیاه رنگی جلوي پام ایستاد.با شتاب جلوتر رفتم تا تاکسی را گم نکنم. ولی پاژرو هم دنده عقب  
گرفت و در کامل تعجب شنیدم که اسمم را صدا زد:
-خانم همتی........ بفرمایین بالا.
به شیشه هاي دودي ماشین نگاه کردم و از لاي شیشه نصفه ي صورت کشیده و خندان دکتر شیخی را دیدم. با
دستپاچگی چند قدمی عقب رفتم و گفتم:
-مزاحم نمی شم....ممنون.
شیشه ماشین را پایین تر کشید و با لحنی خودمانی گفت:
  -چه مزاحمتی ؟ مگه نمی ري سید خندان؟ خوب بیا بالا دیگه.مسیر من هم همون طرفه!!  
نمی دانستم چکار کنم . دکتر در ماشین ا باز کرد و گفت:
-بیا بالا ترافیک کردبم.
ماشین ها پشت سر ماشین دکتر شیخی بوق می زدند.با عجله سوار شدم و گفتم:
-مزاحم شدم.
شیشه را بالا برد و گفت:
-نه خانم , مسیرمه.
کولر ماشین روشن بود و باد خنک مستقیم به صورتم می زد. دکتر دریچه ي کولر را حرکت داد و گفت:

-باد کولر اذیتتون نمی کنه؟
-نه , نه .اصلا.
  با وجود اصرار هاي من که همانجا زیر پل سیدخندان پیاده بشوم , دکتر مرا تا سر کوچه برد. ماشین غول پیکر ش  
  نمی توانست وارد کوچه تنگ و تاریک ما بشود و من از این بابت خدا رو شکر کردم , چون اصلا دلم نمی خواست دکتر  
شیخی آن ساختمان در ب و داغان و شلوغ را که مثل لانه مورچه ها بود ببیند!گفت:
-خانم اینقدر تعارف نکنین..... وقتی مسیرمون یکیه براي من زحمتی نیست.
تشکر کردم و پیاده شدم و پس از عبور از حیاط شلوغ ساختمان تا طبقه ي دوم رفتم.در آپارتمان طبق معمول نیمه باز
بود و بوي همیشگی پیاز داغ و سبزي خشک توي ذوق می زد. در باز کردم و کلافه غر زدم:
-باز این رایحه فرحبخش تو این خونه پیچید!
مامان وسط هال شلوغ و در هم کنار سفره نایلونی نشسته بود.یک پایش را جمع کرده و پاي دیگرش دارز روي سفره
  بودو با کارد بزرگ دسته نارنجی روي تخته چوبی سبزي خرد می کرد.پیراهن رنگ و رو رفته اش خیس عرق به تنش  
  چسبیده بود و صورتش برق می زد.موهایش در اطراف شقیقه به سرش چسبیده بود . که با آرنج آن را کنار زد و گفت:  
-چه کنم نوشین؟ مادرجون مردم سفارش دادند.....پولشو دادند.
تمام درها وپنجره ها را باز کردم و داد زدم:
  -حالم از این بو ها به هم می خوره. این چندر غاز به کجامون می رسه که به خاطرش اینقدر عذابمون می دي؟  
مادر لبخند کمرنگی زد و گفت:
-به کجامون نمی رسه مادر؟امسال خرج مدرسه این طفل معصوم ها سر به فلک می زنه. از کجا بیارم؟
جواب ندادم.بحث با او بی فایده بود.مانتو و مقنعه ام را لبه پنجره آویزون کردم که باد بخورد و تا فردا بو نگیرد. به
آشپزخانه رفتم و از لاي سفره بشقاب کوکو سبزي و چند تکه نان را بیرون آوردم و کنار مادرم نشستم و پرسیدم:

-ندا و نرگس شام خوردند؟
-نه مادر جون. همین جوري خواب شون برد.
یک باریکه نان در دهانم گذاشتم و گفتم:
-فقط همین رو داریم؟
مادر با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
-کمته؟
-نه بابا ! واسه فرداي بچه ها می گم.
-بخور مادر.فکر اونها رو هم می کنم.حالا سر شبه.سبزي سرخ شد یه چیزي سر هم می کنم.
دیگر چیزي نگفتم . یک کوکو خوردم و بعد شمد نازکم را از لابلاي رختخواب ها بیرون کشیدم و زیر پنجره کنار
مادرم خوابیدم.با دست تمیزش گوشه هاي شمد را روي تنم صاف کرد و گفت:
-اینجوري خوابت نبره,کمر درد می گیري.
جواب ندادم.شمد را روي سرم کشیدم و در فکر اتفاقی که آن بعد از ظهر افتاده بود غرق شدم.
  فردا ظهر وقتی همه چیز را براي مژگان تعریف کردم از هیجان زبانش بند آمده بود چند بار محکم روي دستش زد و  
گفت:
-تو رو خدا راست می گی؟ مرگ من؟
-به خدا! دروغم چیه؟
-اي بلا , آخر کار خودت رو کردي!
-حالا صبر کن , کجاشو دیدي.
  -بلا نگیری تو!

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

ریحانه
ساعت14:53---30 تير 1393
چرا بقیه این رومان رو نمیذارین این چه وضعشه تو رو خدا بذارین من فکر میکردم همه ش رو گذاشتین

عسل
ساعت11:07---28 خرداد 1390
چرا تا فصل 14 هستشششششش؟؟

سامره
ساعت15:32---8 بهمن 1389
مری از همتون و ممنون رامین جان



ممنونم ازت سایا جونپاسخ:قربونت برم من . زحتاشو تو کشیدی چرا از من تشکر میکنی؟


رامین
ساعت23:19---6 بهمن 1389
سلام... میخونم این رمان رو ...



با تشکر از شما و سامره



مرسی سیصدوسی ...!!!







پاسخ:قابل شمارو نداره رامین خان!


موسوی
ساعت17:34---5 بهمن 1389
سلام



تلخند17 را به شما تقدیم می کنم.



پاسخ: چیرو تقدیم میکنید؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: سایا تاريخ: سه شنبه 5 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل اول, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com