ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 158
بازدید کل : 92022
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


رمان امشب با عشق تو ميميرم



براي ديدن ادامه عكسها و دانلود روي اين عكس كليك كنيد

   متن كامل رمان زيبا و عاشقانه "امشب با عشق تو ميميرم"

خلاصه: مهرداد در هتل محل اقامتش, دفتر خاطراتی را پیدا کرده است و قصد دارد دفتر را به صاحبش که در قزوین زندگی میکند بر گرداند. در راه قزوین با دختری به نام الهه اشنا می شود که ادعا میکند نویسنده هست و...

 

 


ادامه مطلب
نويسنده: سایا تاريخ: چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:متن رمان زيبا عاشقانه امشب با عشق تو ميميرم محمود پولایی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل چهاردهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمتــــــــــــــــــــ 14

"با ناراحتی مشتم را گره کردم که یک نفر زیر گوشم گفت:
_این چه ریختیه؟ مامان می کشدت!
آنقدر گیج و ناراحت بودم که صداي مریم را نشناختم. هراسان برگشتم و جیغ کوتاهی زدم. مریم هم ترسید. عقب
رفت و گفت:
_چته...
_ترسیدم
_من این ریخت تو رو دیدم که بیشتر ترسیدم!
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_چمه؟
_چت نیست؟ این ریخت و قیافه چیه انگار هشتصد سالته!
بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
_من همیشه بزرگ تر از سنم به نظر می آم.
_نخیر یه کاري می کنی که به نظر بیایی!
همان موقع فراز را دیدم که لابلاي جمعیت به دنبال مریم می گشت. او هم با کت و شلوار طوسی و کراوات سبز براق و صورت و موي اصلاح شده خیلی فرق کرده بود، ولی به نظرم نرمال تر از شهاب بود. با آرنج به مریم زدم و گفتم:
_شوهرت دنبالت می گرده!
روي شینً شوهر تأکید کردم، چون می دانستم چقدر روي این کلمه حساسیت دارد، ولی انگار متوجه نشد. آنقدر از دور براي فراز دست تکان داد تا بالاخره او ما را دید. از لابلاي مردم راه باز می کرد تا به مریم برسد. هر چه نزدیک تر
میشد تعجب و شگفتی در صورتش بیشتر نمایان می شد. مریم هم متوجه شد و کنار گوشم گفت:
_به خاطر ریخت توئه ها شیدا خانم!
شانه هایم را بالا انداختم و همانجا به دیوار تکیه دادم. ولی وقتی فراز به نزدیکی ما رسید با نگاه تحسین آمیز و ناباورانه
به سر تا پاي من نگاه کرد. واقعاً زبانش بند آمده بود. لبخندي تحویلش دادم و گفتم:
_تبریک می گم!
سرش را تکان داد و گفت:
_من تبریک می گم!
مریم با تعجب گفت:
_وا! واسه چی؟
فراز که چشم از من بر نمی داشت گفت:
_اینکه اینقدر خواهرت خوشگل شده!
مریم کلافه و بی حوصله روي اولین صندلی نشست و گفت:
_مامان اگر بفهمه می کشدش. مثل زن هاي گنده خودشو درست کرده.
فراز در حالی که کنار او می نشست چشمک دوستانه اي به من زد و گفت:
_به نظر من که حرف نداره!
عروس و داماد وسط سالن ایستاده بودند و با مهمانانی که دورشان را گرفته بودند حرف می زدند. نیمرخ سحر را می دیدم که تا شانه شهاب بود. صورتش سفیدتر از همیشه بود و موهایش بالاي سرش جمع شده و از پشت روي تورش ریخته بود.
با هیجان چیزي را تعریف می کرد و دستش را که دسته گل بلند سفیدي در آن بود تکان می داد. شهاب هم کنارش ایستاده بود و لبخند می زد. حس می کردم حواسش به من است. تصمیمم را گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و در حالی که در ظاهر خودم را آرام نشان می دادم، به سمت شان رفتم. از بین مهمان ها رد شدم و خودم را جلوي شان رساندم. صورت سحر از جلو خیلی تغییر کرده بود. ابروهاي کمرنگش سیاه شده و به شکل هشت کشیده اي در آمده بود. دانه هاي اکلیل تمام صورت و گردنش را پوشانده بود. با دیدن من لبخند مهربانی چهره اش را فرا گرفت و در حالی که آغوشش را برایم باز می کرد با هیجان گفت:
_شیدا جونم چه ناز شدي.
شهاب دست به سینه کنارش ایستاده بود. با سحر روبوسی کردم و بی توجه به معذب بودن شهاب دست در گردنش انداختم و با صداي بلند تبریک گفتم. شهاب که سعی می کرد مرا از گردنش جدا کند در جوابم تشکر کرد و دستم را فشرد. در کمال تعجب برق آشنایی را ته چشم هایش دیدم وقتی که در مدت یک ثانیه دستم را در دستش گرفته بود و می فشرد نگاهش کاملاً دوستانه و حتی مشتاق بود. با این کشف ناخودآگاه خندیدم و شهاب هم در جواب لبخند
دوستانه اي زد. بدون اینکه فکر کنم حالا او ازدواج کرده و همه چیز تمام شده فقط لبخند و نگاه آشنایش برایم مهم بود و حاضر نبودم به هیچ کدام از واقعیت هاي دور و برم بها بدهم!
یکی از مهمان ها به شانه ام زد و گفت:
_ببخشید فکر کنم اون خانم با شما کار دارند.
به جهتی که نشانم می داد نگاه کردم. مامان روي مبلی کنار بابا نشسته بود و به محض اینکه چشمم به چشمش افتاد با دست اشاره کرد که پیشش بروم. بی قراري از نگاه و حالت نشستنش معلوم بود. به آرامی از لابلاي مهمانانی که می رقصیدند گذشتم و خودم را به آنها رساندم. مامان مچ دستم را گرفت و کنار خودش نشاند. سرش را کنار گوشم آورد و گفت:
-مگه پامون به خونه نرسه.
آنقدر عصبی و نارحت بودم که من هم با عصبانیت جواب دادم:

_چی می شه مثلاً؟
_پوست از سرت می کنم... این چه وضع لباس پوشیدنه؟
سرم را نزدیک بردم و گفتم:
_مامان دست بردار تو رو خدا. دور و برت را نگاه کن. لباسم چه عیبی داره؟ مثل مال همه است... شما قدیمی فکر می کنید.
مامان با عصبانیت بازویم را چسبید که بلند نشوم و گفت:
_مثل زن هاي خراب شدي! کجاش عادیه؟
من هم دست پیش گرفتم و با عصبانیت بیشتر جواب دادم:
_بس کن! زشته....حرف هاي شما زشته نه لباس پوشیدن من! شما قدیمی فکر می کنید، گناه من چیه؟
قبل از آن که مامان جوابم را بدهد بابا دخالت کرد و گفت:
_شما دو تا باز چه خبرتونه؟ مثل موش و گربه...بس کنید...شیدا جان بابایی پاشو برو پیش مریم اینا.
از خدا خواسته بلند شدم و بدون توجه به خط و نشان هاي مامان پیش مریم و فراز رفتم که گوشه اي از سالن نشسته و درگیر بحث بودند. حدس می زدم موضوع صحبت شان چه چیز باشد. با آمدن من حرف شان را قطع کردند. فراز با
خوشرویی جایی کنار خودش برایم باز کرد و گفت:
_نبینم تنهایی! تو چرا نمی رقصی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
_با کی برقصم؟ کسی رو نمی شناسم که!
فراز بلند شد و گفت:
_مگه من مردم؟

با یک دست مرا از جایم بلند کرد و با دست دیگرش دست مریم را گرفت، ولی او با بی حوصلگی دستش را پس زد و گفت:
_ولم کن تو رو خدا!
دست فراز را گرفتم و با هم به وسط سالن رفتیم. آقاي دلان که حسابی سرش گرم شده بود بشکن زنان به طرف ما آمد و دست هر دو نفرمان را گرفت و شروع به رقصیدن کرد. همه دور ما دایره زدند و صداي سوت و هلهله گوش را کر می کرد. این بار آقاي دلان دست سحر و شهاب را گرفت و به وسط سالن آورد. سحر بر عکس تمام عروس هاي خجالتی با خنده و شادي بدون تعارف و اصرار بقیه می رقصید.
دقایقی بعد مریم هم به اصرار آقاي دلان به جمع مان پیوست. فراز طوري وسط ما دو تا می رقصید که هواي هر دو نفري مان را داشته باشد. شهاب که کم و بیش حواسش به ما بود به شوخی خطاب به فراز گفت:
_بد نگذره!
او هم خندید و جواب داد:
_نمی گذره! کباب...نون زیر کباب!
و به من ااشاره کرد. من هم خندیدم. ولی معلوم بود مریم بی حوصله و کلافه است. بدون اینکه بخندد گفت:
_می رم یه دقیقه پیش مامان بنشینم، خسته شدم.
بعد از چند دقیقه که من و فراز با هم رقصیدیم، فراز دست سحر را که درست کنار ما دست در گردن شهاب می رقصید گرفت و گفت:
_حالا یه کم با خواهرم...شهاب تو هم هواي نون زیر کبابی منو داشته باش!
و بعد از این حرف دست مرا در دست شهاب گذاشت. من که کاملاً غافلگیر و هیجان زده شده بودم اول مات و مبهوت به فراز و بعد به شهاب نگاه کردم. اصلاً باورم نمی شد که دستم در دست شهاب قرار گرفته و قرار است با او برقصم.

شهاب مؤدبانه دستش را از دستم بیرون آورد. به جاي رقصیدن خیلی آرام سر جایش تکان می خورد. فهمیدم که از رقصیدن با من معذب است، ولی به روي خودم نیاوردم.
اصلاً دلم نمی خواست چنین فرصتی را به هدر بدهم. با لبخندي که سعی می کردم تمام جذابیت هایم را در آن متمرکز کنم به صورتش نگاه کردم و گفتم:
_شما که رقص بلد بودید.
خندیدو گفت:
_اونقدر خسته ام که حد نداره!
_خوب حق داري...حالت خوبه؟
سرش را تکان داد و همان طور که به لبخندم جواب می داد گفت:
-تو خوبی؟
خیلی منتظر این سؤال بودم. گفتم:
_می تونم خوب باشم؟ نه خوب نیستم.
شهاب معذب به دور و اطرافش نگاه کرد و آهسته گفت:
_سعی کن خوب باشی. می دونی...دنیا همین جوره!
سرم را تکان دادم و گفتم:
_ولی همین جوري نمی مونه!
کم کم حالت شوخی در نگاهش هویدا شد و با طعنه پرسید:
_واقعاً؟
من هم همان طور نگاهش کردم و جواب دادم:

_واقعاً!
آهنگ تند شده بود. شهاب بی هوا دست هایم را گرفت و پشت سر بقیه قطار ساختیم. هیچ کار به این اندازه در آن موقعیت نمی توانست خوشحالم کند و به من قوت قلب بدهد. همان طور که دستهایم را از پشت سر گرفته بود و من جلوتر می رفتم. برگشتم و به صورتش نگاه کردم. لبخند مهربانی زد و من هم در جوابش خندیدم. می دیدم که حالم بهتر شده و همه چیز بهتر از آن که فکر می کردم پیش می رود. بعد از اینکه یک دور چرخیدیم همه دایره ایستادند و شهاب و سحر به اصرار بقیه وسط رفتند. سعی می کردم نگاهم به سحر نیفتد، این طور کمتر سخت می گذشت. ساعت ها وسط سالن رقصیدیم. حتی فراز هم خسته شد و رفت تا کنار مریم بنشیند من که می خواستم همچنان کنار شهاب باشم همانجا ایستادم و با کسانی که نمی شناختم رقصیدم.بعد از حدود دو ساعت عروس و داماد را براي شام
دعوت کردند.میزهاي غذا در سه ردیف وسط باغ چیده شده بود . من هم به همراه عده اي از مهمانان دیگر به باغ رفتم و روي یک صندلی حصیري رو به میزهاي بلند شام نشستم . همه پالتوهاي شان را پوشیده بودند . با اینکه دورتادور میزها چادر زده بودند سوز سرد زمستان باعث ناراحتی می شد. سحر و شهاب دست در دست هم آرام دور میز راه می رفتند و در بشقاب مشترکشان غذا می کشیدند . از دور با حسرت به سحر نگاه می کردم که از بازوي شهاب آویزان شده بود و می خندید.یک بشقاب بزرگ پر شد و شهاب بشقاب دیگري از انتهاي میز برداشت. سحر تند تند حرف می زد و با هیجان دست هایش را در هوا تکان می داد . وقتی به انتهاي آخرین میز رسیدند بشقاب هایشان را کنار میز
گذاشتند و سحر پشتش را به شهاب کرد تا شهاب تور روي سرش را صاف کند . سحر با خنده برگشت و روي نوك پنجه بلند شد و صورت شهاب را بوسید. آنقدر غافلگیر شده بودم که ضربان قلبم تند شد.هنوز صورت سحر جلوي چشمم است . گونه هایش از شادي گل انداخته بود و با تمام وجود از بودن در کنار او لذت می برد.با حرص پاشنه کفشم را به زمین کوبیدم و صورتم را برگرداندم.
سحر و شهاب با بشقاب هایشان به طرف میز سنگی کوچکی در انتهاي ایوان می رفتند.جمعیت کم کم به طرف میز شام می آمد.همانطور تنها روي صندلی نشستم . اصلا اشتها نداشتم و چیزي از گلویم پایین نمی رفت.پدر و مادرم را دیدم که دست در دست هم سلانه سلانه به طرف میز می آیند. خودم را گوشه صندلی جمع کردم تا چشم مامان به من نیافتد با حرارت داشت زیر گوش بابا حرف می زد و آن دستش را که زیر بغل او نبود مرتب تکان می داد . حرس می زدم در مورد من صحبت می کند. پشت سر آن دو مریم و فراز ایستاده بودند و به عنوان میزبان بشقاب هاي غذا را به دست میهمانان می دادند قیافه هر دو نفرشان گرفته بود و با وجود اینکه تمام سعی خود را به کار می بردند حتی لبخند
کمرنگی هم روي لبشان نبود و صورت درهم مریم کاملا ناراحتی اش را نشان می داد. بالاخره به اصرار خانم دلان به طرف میز شام رفتم و از مریم بشقاب و قاشق و چنگال گرفتم . بی هدف دور میز راه می رفتم اکثر میهمانان شام کشیده بودند و میز خلوت بود به اندازه دو قاشق برنج در بشقابم ریختم . در همین حال صداي گرم و دوستانه را شنیدم که زیر گوشم گفت:
_همیشه تو رژیم هستید ؟ بیخود نیست اینطور متناسبید!
با تعجب برگشتم و به گوینده این حرف نگاه کردم . پسر جوانی بود که حدس می زدم از فامیل هاي عروس باشد.از روي ادب لبخندي زدم و گفتم:
_ممنون.
بعد بدون اعتنا به پسر جوان باز دور میز شروع به چرخیدن کردم .پسر هم بشقابی برداشته بود و پشت سر من می آمد.وقتی داشتم چند تکه کوچک جوجه کباب در بشقابم می گذاشتم او هم بشقابش را جلو آورد و با پررویی گفت:
_ببخشید میشه یه کم هم براي من بریزید؟
با تعجب نگاهش کردم و کفگیر را به طرفش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید!
کفگیر را گرفت و بدون اینکه بی اعتنایی ام را به روي خودش بیاورد شروع به بلبل زبانی کرد:
_اسم من شهرامه ! پسر عموي عروس هستم ....شما چی؟ شما حتما فامیل داماد هستید, چون اگر فامیل ما بودید همدیگر را می شناختیم!
بعد با صداي بلند به اي حرف خندید و ادامه داد:
_ببخشید اسمتون رو میشه بپرسم؟ من بیست سالمه و دانشجوي پزشکی هستم. شما؟
لحظاتی با تمسخر نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بدهم به طرف میز مریم و فراز رفتم . به محض اینکه روي صندلی
نشستم مریم پرسید:
_شهرام بهت چی می گفت:
خیلی مختصر جواب دادم:
_مزخرف!
فراز که خنده اش گرفته بود گفت:
_آهان گیر داده بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم که دیدم شهرام با لبخند به طرف ما می آید.
در یک دستش بشقاب بود و در دست دیگرش به زحمت لیوان نوشابه را گرفته بود. فراز گفت:
_پسر عموم حسابی تو زحمت افتاده انگار!
شهرام از همان فاصله بلند بلند حرف میزد و به طرف ما می آمد.
_گفتم یهو کجا رفت این خانم!خوب پس اینجایی!بفرمایید نوشابه. بدون تعارف سر میز ما نشست و لیوان نوشابه را وسط میز گذاشت! مریم بدون آنکه ناراحتی اش را پنهان کند , چپ چپ به شهرام نگاه کرد و گفت:
_تو با کدوم خانم کار داشتی؟
شهرام با دهان پر گفت:
_هیچ کس!
مریم چشم هایش را ریز کرد و گفت:
_پس الان چی می گفتی؟
_آهان این خانم رو سر میز دیدم , فهمیدم نوشابه بر نداشتن گفتم براشون بیارم.
مریم به حالت تهدید آمیز دستش را تکان داد و گفت:
_شیدا خواهر منه!
شهرام بدون اینکه عقب نشینی کند دستش را جلو آورد و گفت:
_آه ! از آشناییتون خوشحالم!
به جاي من مریم با شهرام دست داد و گفت:
_باید هم باشی!
فراز از خنده داشت منفجر میشد .به شهرام گفت:
_شهرام جون این شیدا خانوم ما قدش بلنده والا سن زیادي نداره.
شهرام با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
_هفده هجده ساله اي نه؟
جواب ندادم به جاي من فراز گفت:
_چهارده!
شهرام قاشق پر را دوباره در بشقابش گذاشت و با دهان باز ا زتعجب به من خیره شد.پشت چشم نازك کردم و نگاهم
را از او دزدیم.شهرام با صداي بلند گفت:
_نه!
فراز به قهقه خندید و گفت:
_آره!
شهرام که معلوم بود هنوز هم منصرف نشده رو به من گفت:
_کلاس چندم هستید؟
مریم متوجه خشمم شد و به جاي من گفت:
_هنوز درس می خونند ...........حالا حالا هم باید بخونه!
شهرام از رو نرفت و گفت:
_چه عالی ! پس تصمیم دارند دانشگاه هم بروند حتما!
مریم گفت:
_حتما!
بعد از شام فورا از پشت میز بلند شدیم و دسته جمعی به سالن برگشتیم.شهرام تند تند حرف می زد و فراز با صداي بلند می خندید.
مریم با حرص بازویم را گرفت و زیر گوشم گفت:
_وقتی اینجوري لباس می پوشی پیه این چیزارو هم به تنت بمال....خانم بزرگ!
بی اعتنا شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-واسه همه ي دخترا پیش میاد، چیز غریبی نیست که!
مریم با تمسخر گفت:
-ا!واسه شما چند بار پیش اومده که که اینور اونور دنبالتون بیفتن؟

بی اعتنا به او راهم را جدا کردم و روي اولین صندلی خالی نشستم.به این ترتیب ،از شر مزاحمت هاي شهرام هم تا مدتی راحت بودم.
درست روبه روي من آن طرف سالن دو تا صندلی بزرگ و سفید براي عروس و داماد گذاشته بودند.بعد از چند دقیقه شهاب و سحر میان هلهله مهمانان آمدند و روي آن صندلی ها نشستند .شهاب درست روبه روي من نشسته بود.
فورا روي صندلی صاف شدم و پاهایم را با ظرافت روي هم انداختم.شهاب هم متوجه من بود .چند دقیقه بعد دیدم مامان از سمت دیگر سالن اشاره می کند بروم و کنارش بنشینم.
وسط سالن شلوغ شده بود و عده ي زیادي کنار هم می رقصیدند،طوري که به سختی می توانستم خودم را به مامان برسانم .اصلا هم دوست نداشتم جاي خوبی را که روبه روي شهاب داشتم از دست بدهم،به خاطر همین اصلا ایما و اشاره هاي مامان را به روي خودم نمی آوردم و خودم را کاملا به ندیدن زدم!ولی او خودش بلند شد و پیش من آمد.
غر غر کنان کنارم نشست و زیر گوشم گفت:
-درست بنشین تمام تنت معلومه!
عصبانی پاهایم را از روي هم برداشتم و روي زمین کوبیدم.مامان که عصبانی بود ادامه داد:
-تا یه شري به پا نکردي پاشو بریم.
با غیظ پرسیدم:
-واسه چی شر؟ مامان گیر می دي ها!
-نخیر گیر نیست.خودت یه نگاهی به دورو بر بنداز. اون پسره چی می گفت افتاده بود دنبالت؟
-چرت و پرت!
-مادرش آمده بود سراغ من .وقتی گفتم تازه چهارده سالته داشت دو تا شاخ روي سرش سبز می شد...از خجالت آب شدم.

-چرا چون واسه دخترت خواستگار پیدا شده بود یا چون دختر چهارده ساله داري آب شدي؟!بس کن مامان.
-نخیر واسه اینکه دختر چهارده ساله رو به جاي دختر بیست ساله خواستگاري کردند!
اصلا جواب ندادم. بعد چند دقیقه گفت:
-پاشو برو بپوش داریم می ریم.
با حرص پاهایم را روي زمین کوبیدم و گفتم:
-با کی لج می کنی مامان ؟ باور کن کارهات خیلی بده!
به مسخره به من خندید و گفت:
-عجب رویی داري !پاشو ببینم.
-فکر نمی کنم مریم حاضر بشه الان بیاد.
-نه ! اون می مونه با فراز میاد. من و تو بابا میریم یالا!
راه چاره اي نبود .مامان روي دنده لج افتاده و به هیچ صراطی هم مستقیم نبود . از کوره در رفتم.بدون اینکه به حرفش گوش کنم رویم را به سمت دیگري بر گرداندم.مامان با عصبانیت بلند شدو رفت.تازه از دست او خیالم راحت شده بود
که یک نفر دیگر آمد و کنارم نشست.بر گشتم و نگاهش کردم.شهرام بود.با نفرت صورتم را بر گرداندم.و به ناچار پشت سر مادرم راه افتادم.مامان تصمیمش جدي بود .صاف به اتاق رختکن رفت و پالتو هاي من و خودش را تحویل گرفت .بغض گلویم را گرفته بود ،ولی می دانستم فایده اي ندارد .از فکر اینکه حالا می روم و دیگر تمام حواس شهاب براي همیشه معطوف سحر خواهد شد داشتم می مردم.با حرص پالتوي بلندم را در بغلم گذاشت و گفت:

-بپوش!
به صورتش نگاه کردم از عصبانیت سرخ شده بود .بدون مقاومت پوشیدم و پشت سرش از رختکن بیرون رفتم.با وجود اصرار سحر و خانواده اش مامان خستگی زیاد را بهانه کرد . عازم رفتن که شدیم،در آرین لحضه مادر سحر پیشنهاد داد که شیدا هم بماند و بعد همراه فراز و مریم به خانه بر گردد . خیلی خوشحال شدم .بهتر از این هم نمی شد هم از نگاه تیز و سرزنش بار مادرم راحت می شدم ،هم به خانه نمی رفتم .ولی مامان به شدت مخالفت کرد و گفت:
-شیدا عادت به شب زنده داري نداري !زود مریض می شه.
نگاه ملتمسانه ام را به مادر سحر دوختم ، ولی او دیگر روي حرف مامان حرفی نزد و فقط با لبخند بدرقه مان کرد. موقع برگشتن در ماشین مامان انقدر عصبانی بود که نتوانستم هیچ اعتراضی بکنم .فقط با بغضی که در گلویم داشتم روي صندلی عقب نشستم و به خیابان برف گرفته و خلوت نگاه کردم.
آن شب تا صبح در رختخواب بیدار نشستم و بی وقفه گریه کردم.به محض اینکه دراز می کشیدم صورت اصلاح شده و زیباي شهاب در کنار پر بزك ذوق زده ي سحر جلوي نظرم می آمد و با موج خشم و گریه از جایم بلند می شدم .نیمه هاي شب بود که مریم به خانه بازگشت.آهسته وارد راهرو شد و سعی کرد بدون سر و صدا در را قفل کند و به اتاقش
برود، ولی من که بیدار بودم فورا از رختخواب بیرون آمدم،صورتم را که از گریه خیس بود پاك کردم و به راهرو رفتم
.مریم که با دیدن من غافلگیر شده بود ترسید و چند قدم به عقب رفت .گفتم:
-منم بابا!
نفس راحتی کشید و در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
-چرا هنوز بیداري؟
از تن صدایش فهمیدم که او هم گریه کرده است ، چراغ را روشن نمی کرد تا نگاهش به من نیفتد .فورا چراغ سالن را
روشن کردم و گفتم:
بس که ناراحتم!
مریم نا خوداگاه صورت پف کرده اش را با شال پوشاند.با شهامت جلو رفتم ،به صورتش دقیق شدم و گفتم:
-گریه کردي؟

-نه بابا!سوز سرما زده تو صورتم ...ولی تو انگار گریه کردي!
اصلا خودم را نباختم و با حرص گفتم:
-آره از دست مامان.بس که گیر می ده. بس که اذیتم می کنه!
مریم چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-مامان تو رو اذیت می کنه ؟آهان لابد چون لباس لختی می پوشی!
دلم از همه جا پر بود و به دنبال بهانه اي براي گریستن می گشتم .بغضم ترکید و لبه ي مبل نشستم .مریم هول شد و نیش و کنایه زدن از یادش رفت.آمد کنارم نشست و گفت:
-خب حالا گریه نداره که .توهم کار خودتو کردي.دیگه گریه ات واسه چیه؟بس کن ترو خدا شیدا حال و حوصله ندارم.
وسط گریه پرسیدم:
-چرا ؟چی شده؟تو که باید شب عروسی سحر خیلی خوشحال با�%

نويسنده: تاريخ: 10 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل چهاردهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل سیزدهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

 قسمتــــــــــــــــــ 13

به اتاقی که حسام نشانم داده بود رفتم.اتاق خواب دو نفره ي که مثل همه جاي دیگر خانه با سلیقه و ظرافت تزیئن شده بود.تخت خواب و سایر وسایل آن همه چوب بامبو بود.نور اتاق بخاطر پردههاي صورتی و لوستري به همان رنگ ملایم و دلپذیر بود.در کمدها را باز کردم و خودم روي تخت نشستم.داخل هر سعی کمد کیپ تا کیپ لباس بود.آنقدر هیجان زده بودم که حد نداشت.
در یکی از کمدها فقط لباس شب و لباسهاي زرق و برق دار بود.از جایم بلند شدم.
پالتوي کلفتم را کندم و روي تخت پرت کردم و رفتم تا از نزدیک لباسها را زیر و رو کنم.همه قشنگ بودند،ولی از بین تمام پیرهنها و بلوز و دامنهاي رنگ و وارنگ یک پیراهن بلند زرشکی رنگ نظرم را جلب کرد. پیراهن بلند و رکابی بود و با دو بند نازك به شانه ها میرسید.
و در پشت که تقریبا باز بدب صورت ضربدري در میآمد.پیراهن از یک طرف چین میخورد و با یک بند ظریف طلائی تا بالاي زانو جمع میشد.آن را جلوي خودم گرفتم و رو بروي آینه ي میز توالت ایستادم.با تحسین به خودم نگاه کردم.رنگ زرشکی پیراهن با رنگ موهایم که حالا بعد از چند بار شستشو کاملا روشن شده بود خیلی هماهنگی داشت.
حسام را صدا زدم و هیجان زده پیراهن را نشانش دادم و گفتم:
اینو ببین،قشنگه؟
حسام سینی قهوه را روي پاتختی گذاشت و گفت:
-محشره،من خودم عاشق این لباسم.
پیراهن را جلوي خودم گرفتم و گفتم:
-ببین چقدر به موهام میاد،درست هم هم سایز منه.
-اره انگار واسه ي تو دوختند.میخواي پروش کنی؟
مردد به پیراهن و حسام نگاه کردم و گفتم:-نه،اندازه است دیگه.
حسام خندید و گفت:

-احمق ترسو.
-نه حوصله ندارم پروش کنم...اندازه است.
شانههایش را بالا انداخت و گفت:
-خودت میدونی،ولی اگه اندازه نبود بی لباس میمونی.
راست میگفت.گفتم:
-پس برو بیرون.
فورا از اتاق بیرون رفت و در را بست.از پشت در گفت:-پوشیدي صدام بزن.
-باشه،...نیاي تو.
صداي خنده ي بلندش را از پشت در شنیدم.قفل در کلید نداست.براي احتیاط صندلی میز توالت را پشت در گذاشتم و سریع بلوز شلوارم را در آوردم.حسام از پشت در گفت:
-پوشیدي؟
جیغ زدم:نه،نه،نیا.
ولی همانطور که وسط اتاق ایستاده بودم و به دنبال سر و ته لباس میگشتم دیدم که در اتاق تکان خورد.قلبم از جا کنده شد.خودم را پشت در نیمه باز پنهان کردم و داد زدم:
-حسام نیا.
صندلی چوبی کوچک از پشت در کج شد و لبه ي تیز آن به دیوار گیر کرد.غر زد:
این چیه؟
-کري میگم نیا تو.
ولی حسام آرام از لاي در رد شد و وارد اتاق شد.تمام تنم یخ کرد.پشت در کمد پنهان شدم و پیراهن را جلوي خودم گرفتم.حسام با دیدن من خندید و گفت:
-چرا انقدر ترسیدي؟فکر کردم میگی بیا.
جیغ زدم:
-خوب حالا که فهمیدي اشتباه شنیدي برو بیرون.
حسام با خنده سرش را خم کرد تا پشت در کمد را ببیند،ولی من بیشتر داخل کمد فرو رفتم و جیغ زدم:
-گم شو.
حسام با خنده جلو تر آمد.دستی که با آن پیراهن را نگاه داشته بودم بیرون بردم و پیراهن را توي صورتش زدم.زنجیر پائین پیراهن به صورتش خورد و فریادش بلند شد.با تشنج داد زدم:
-برو بیرون وألا خودت میدونی.
حسام همانطور که چشمش را گرفته بود پشت من رفت و روي تخت نشست و غر زد:
-چرا غربتی بازي در میاري؟کور شدم.
-جهنم،لباس هام رو واسم پرت کن میخواهم برم.
همانطور که پشتش به من بود گفت:
-بپوش بابا...شوخی هم سرش نمیشه،بپوش ببینمت.
-نمی خواهم...می خواهم برم.
حسام بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-رفتم بابا بپوش.
به هر حال چاره ي نداشتم.اگر لباس را نمیگرفتم باید همان پیراهن صورتی بچگانه را میپوشیدم.وقتی صداي در اتاق را شنیدم و مطمئن شدم که حسام بیرون رفته است لباس را زیر و رو کردم و به هر سختی بود پوشیدم.بعد از اینکه بندهاي آن را مرتب کردم جلوي آینه ایستادم دهانم از تعجب باز ماند.
لباس قالب تنم بود.یقهٔ لباس گرد و شل با چند چین کوچک پائین افتاده و کمرش تنگ بود و این تنگی تا سر زانوهیم میرسید.از سر زانو دامن پیراهن کمی گشاد میشد و وقتی بند طلائی کنار آن را بالا کشیدم و گره زدم ساق پاهایم تا زیر زانو معلوم شد.پشت لباس تا کمر باز بود و با بندهاي ضربدري بسته میشد.
مطمئن بودم مامان با دیدن پیراهن قشقرق به پا میکند،ولی من میخواستم به هر قیمتی شده آن لباس را بپوشم و پیه هر چیزي را به تنم مالیده بودم.حسام مودبانه به در کوبید و با لحن با مزه ي که کمی از عصبانیتم کاست و خنده ام گرفت گفت:
-یاله نامحرمه بیاد یا بمیره؟-
بیاد.
در را گشود و قبل از آن که به من نگاه کند مخصوصاً پشتش را به من کرد و به جاي زدگی صندلی که روي دیوار افتاده بود نگاه کرد و گفت:
اوه اوه خونه خرابمون کردي،نگاه کن دیوار ریخته.فاجعه.بی صبرانه پاهایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
-منو ببین.
حسام ایش و فیش کنان برگشت و نگاهم،کرد.حالت بی تفاوت صورتش کم کم عوض شد و بشکل علامت تعجب و بعد تحسین تغییر شکل داد.با حالت اوا خواهري کوبید پشت دستش و گفت:
-واي ماه شدي!
با عصبانیت گفتم:
-چرا اینجوري میگی؟
لحنش عادي شد و گفت:
-می خواهم نترسی!بخدا نمی خواستم اذیتت کنم.

-خوب اشکال نداره بگو,واقعا خوبه؟
انگشت هاي دست راستش را جمع کرد و با ژست مخصوصی دستش را جلو آورد و گفت:
-عالیه! معرکه است! شیدا آخرشی!
با لذت چرخی زدم و گفتم:قبولم؟
-تو قبولی! من ردم!
خندیدم و پریدم روي تخت و گفتم:قهووهمون یخ کرد... دیرم هم شده.
تند و تند لیوان قهوه را که حالا یخ کرده بود سر کشیدم و گفتم:خوب من دیگه باید برم... برو بیرون.
کلافه صورتش را جمع کرد و گفت:مسخره!انگار من دختر ندیده ام!
-باز شروع کردي؟نري بیرون رو همین پالتو می پوشم و میرم
با سنگینی از جایش برخاست و گفت:نه بابا میرم!میرم !می ري بیرون می گیرنت بیچاره میشم.
تا از اتاق بیرون رفت فورا بلوز و شلوار خودم را پرشیدم. با تاکسی به خانه برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم اوضاع بدتر از آنچیزي بود که فکر می کردم.به محض اینکه وارد راهرو شدم مامان از اتاقم بیرون آمد و پارچه سیاو رنگی را به طرفم پرت کرد که کمی جلوتر روي زمین افتاد.اول نفهمیدم جریان چیست ولی وقتی چند فدم جلوتر رفتم و پارچه را دیدم,لباس مشکی که براي تولد مریم پوشیده بودم شناختم. از شدت وحشت فقط
توانستم بگویم:این چیه؟
مامان که رنگ وصورتش از عصبانیت کبود شده بود داد زد:
-از من می پرسی؟ته کمد لباسهاي جنابعالی پدیاش کردم.
با تعجب دستم را روي یسنه ام گذاشتم و گفتم:کمد من؟این چی هست مگه؟
مامان که از پررویی من بیشتر از آنکه عصبانی باشد متعجب شده بود چشمهایش را گرد کرد و در حالی که جلو میآمد گفت:حالا خودت رو می زنی به اون راه؟باشه من می دونم و تو!لباس شب من تو کمد سلیطه خانم پیدا می شه, اونوقت روحش خبر نداره!آره واست پاپوش درست کردند!
همان موقع در راهرو باز شد و مریم با مانتو و مقنعه دانشگاه وارد شد.خسته و کلافه مقنعه اش را کند و به همراه کیفش به گوشه اي پرت کرد و گفت:چه خبرتونه باز شما دو تا؟دصاتون تا ته حیاط میاد.
مامان جلو رفت پیراهن را برداشت و به مریم نشان داد وگفت:ببین پیرهنم رو پیدا کردم 1
مریم چشمهایش را ریز کرد و گفت:کدوم پیرهن؟
-همونی که بخاطرش با تو دعوام شد!تو کمد خانم پیداش کردم.
-کمد کی؟
-کمد شیدا خانم
مریم با عصبانیت به اتاقش رفت و داد زد :دیدي بیخودي به من تهمت زدي مامان خانم.اول مطمئن شو بعد حکم بده!
و در اتاق را محکم به هم کوبید.من در حالیکه می کوشیدم خودم را مظلوم و بی گناه نشان بدهم دستهایم را از هم باز کردم,شانه هایم را بالا بردم و گفتم:مامان بخدا من روحم هم از این موضوع خبر نداره.کار خودشه!
مامان عصبانی پیراهن را روي مبل پرت کرد و با فریاد گفت:
بس کن انگار همه خرند.معلوم نیست چی تو اون سرت می گذره.برو بی حیاي دروغگو.
همان طور که با صداي بلند گریه می کردم به اتاقم رفتم و در را بستم.فورا لباسم را کندم و پیراهنی را که از حسام گرفته بودم پوشیدم.روي نوك پنجه بلند شدم و به چپ و راست چرخیدم.بهتر از این نمی شد.با خودم گفتم:شهاب از پشیمونی زمین رو گاز می گیره!دق می کنه.
بعد پیراهن را کندم و مرتب داخل کمدم آویزان کردم. چند ثانیه اي نگذشته بود که دوباره صداي داد و فریاد مامان بلند شد.ناگار داشت جریان را از اول براي یک نفر تعریف می کرد.پشت در رفتم و گوش دادم. مامان داد زد:
آمد گفت داره میره خونه دوستش لباس بگیره هر چی گفتم نرو جواب نداد و مثل جن بو دادا در رفت.وقتی رفت گفتم برم کمدش رو ببینم...ببینم این بچه واقعا لباس نداره که باید بره از مردم قرض کنه من خر رو بگو که دلم واسه این جونور سوخته بود.این لباس را توي کمدش داخل یک کیسه پیدا کردم.اول نفهمیدم این پیرهن نازنین خودمه. باور میکنی؟آخه چرا؟نمی فهمم.
بعد از چند ثانیه مریم جیغ کوتاهی زد و گفت:
آهان این همون لباسیه که تولد من پوشیده بدو...ببین...ببین..
-نمی دونم یادم نمی یاد چی پوشیده بود..مطمئنی؟
-آره گفت از دوستم قرض گرفتم!بعدش هم من یک شب خواستم ازش قرض بگیرم,گفت پسش دادم!
مامان پشت دستش زد و گفت:آخه چرا؟ این دختره چرا این کار را کرده؟
بعد انگها بغض کرده باشد ادامه داد:به خدا موضوع لباس نیست. من میخوام بدونم چرا این کار را کرده؟
هی نچ نچ می کرد و با خودش حرف می زد.مریم هم انگار توي فکر بود چون جواب نمی داد.
بعد یکدفعه با هیجان گفت:مامان برو ببین حالا یکی دیگه از لباسهات رو نابود نکنه؟
-چی؟
-مگه نگفت میره از دوستش لباس می گیره؟ خب ایندفعه معلوم نیست می خواهد چه دسته گل به آب بده!
بعد صداي پاهایشان را می شنیدم که با سرعت به طرف اتاق من می آمدند. فورا در اتاق را قفل کردم و روي تختخواب نشستم.
مامان دستگیره در را گرفته بود و به شدت تکان می داد و به در می کوبید. مریم داد زد:شیدا مامان کاریت نداره فقط می خواد لباس جدیدت رو ببینه باز کن.
داد زدم:باز نمی کنم درس دارم ولم کنید.
مادر با حرص گفت:نخیر یه چیزي هم بدهکار شدیم این دیگه کیه؟

مریم گفت:این به کی رفته من نمی دونم.
معلوم بود از باز کردن در منصرف شده اند.مامان که صدایش دورتر شده بود جواب داد:این سلیطه خودش اولیه. ما که از این جونورها نداشتیم تو خودمون.
مریم گفت:حالا اینقدر حرص نخور مامانی!چایی بریزم؟
دیگر به آشپزخانه رفته بودند صدایشان را نمی شنیدم. فورا تلفن ار برداشتم و به حسام زنگ زدم.تا گوشی را برداشت گفتم:حسام چه پیرهنیه!
-چه پیرهنیه؟
-عالیه!الان دوباره پوشیدمش. فیت فیتمه!این خواهرت خیلی خوش سلیقه است ها
دود سیگارش را با صدا بیرون داد وگفت :اوهوم.تو هم خوش هیکلی که به تنت اونقدر قشنگ بوده
انگار توي دلم قند آب کردند.
ذوق زده پرسیدم:راست میگی؟ واقعا؟
-نه دروغ میگم الکی واسه دلخوشیت خیکی!
با اینکه می دانستم شوخی میکند با لحن اعتراض امیزي خودم را لوس کردم و گفتم:بد سلیقه راست گفتی؟
-آره
بعد از چند دقیقه چوي امکان داشت مریم تلفن را بردارد خداحافظی کردیم. قبل از خداحافظیحسام که طبق معمول دلش نمی خواست که گوشی را بگذاردگفت:صبر کن!شیدا من شماره تو دارم؟
-ام.....نه
-اهان! خب پس....هیچی اشکال نداره پس فعلا.
خیلی معذب شده بودم گفتم:می خواهی شماره مونو یادداشت کن!
-مطئنی؟
-نه!راستش مامان باباي من خیلی گیرن...ناراحت شدي؟
-معلومه!تو خر فکر کردي من با اونها حرف می زنم؟
-نه آخه صداي من و مریمخیلی به هم شبیهه.
-باشه حرفی نیست
آنشب مادرم باز شکایتم را به پدرم کرد.و بابا هم طبق معمول با ملایمت و خونسردي با قضیه برخورد کرد.هر وقت بابا در مقابل شکوه هاي او آرام و خونسرد باقی می ماند مامان بیشتر عصبی می شد.عاقبت هم حرفشان شد و مادرم درحالیکه به اتاقش می رفت داد زد:اونقدر بهش رو بده که خودت هم توش بمونی...به درك من که دیگه با هیچ کدومتون کاري ندارم.
و در اتاق را به کوبید.
تا پنج شنبه صبح مامان درست و حسابی با من قهر بود. نه براي مدرسه رفتن بیدارم می کرد و نه براي خوردن غذا صدایم میزد.مریم هم برایم قیافه گرفته و سر سنگین بود.تنها کسی که در خانه با من دو کلمه حرف میزد بابا بود. که اصلا توي این خطها نبود و اگر از او می پرسیدند که چرا همه با شیدا قهر هستند به خاطر نمی آورد.من بر خلاف تصور مامان و مریم که فکر می کردند در فشار هستم اصلا از این موقعیت ناراحت نبودم.تمام مدت در اتاقم تلفی با حسام حرف می زدم.و بقیه اوقات در حال گوش دادن به صحبتهاي تلفنی دیگران بودم.از جمله آخرین مکالمه مریم و فراز خیلی به نظرم جالب آمده بود.
چهارشنبه شب بعد از شام از سر میز بلند شدم. مریم و مامان بدون اینکه از هویج و سیب زمینی هاي پخته که گوشه بشقابم جکع کرده و نخورده بودم ایراد بگیرند به محض اینکه از پشت میز بلند شدم بشقاب را برداشتند و روي میز را دستمال کشیدند.کمی لاي در یخچال خودم را معطل کردم شاید از حرفهایشان برنامه فردا را بفهمم ولی هیچ حرفی نزدند.بالاخره مریم با بد اخلاقی گفت:تمام هواي یخچال بیرون رفت. یا برو توش یا بیا بیرون.

پشت چشم نازك کردم و گفتم:چه بانمکی تو!
یک سیب ترش برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم
.پدرم که جلوي تلوزیون لم داده بود لبخندي تحویلم داد و گفت:بیا بشین پیش بابا!
می دانستم که مادرم از نرمی و مهربانی بیش از حد بابا مخصوصا در این موقعیت حسابی حرص میخورد. مردد جلو رفتم و خودم را کنار او روي مبل یکنفره جا دادم.دستش را دور بازوي من انداخت و از درس و مدرسه انداخت. کمی بعد مامان و پشت سرش مریم با سینی چاي از آشپزخانه بیرون آمدند. مامان با دیدن من چشم غره اي به بابا رفت و بعد از برداشتن چاي به اتاق خودش رفت.مریم هم کمی کنار ما نشست و بعد از خوردن چاي بدون اینکه به من محل بکذارد به اتاقش رفت. شانه هایم را بالا انداختم و پشت سرش زبانم را در آوردم.بعد از چند دقیقه وقتی دیدم بابا چرت می زند آرام از کنارش بلند شدم و به اتاقم رفتم.حدس می زدم مریم در حال صحبت کردن با فراز باشد تلفنم را وصل کردم و آهسته گوشی را برداشتم.حدسم درست بود. صداي فراز را شنیدم که با لحنی مهربانتر از حالت معمول
می گفت:مثل برق می گذره.بهت قول می دهم تا چشم به هم بزنی...
مریم ناراحت و عصبانی داد زد:براي تو مثل برق می گذره نه واسه من بدبخن که باید اینجا روزشماري کنم.
-عزیز من مگه فکر میکنی واسه من راحته؟ولی الن به نفع جفتمونه...عزیزم تو که از اولش می دونستنی من حتی روز خواستگاري هم مخصوصا روي این موضوع تاکید کردم. باور کن اینها همه اش براي خودتوئه. واسه تو .واسه ایندمون.
-بره به درك!نمی خوام اون اینده رو فراز!می فهمی؟من نمی تونم تحمل کنم.
-ولی تو می دونستی...
-می دونستم ولی حالا فرق کرده.حالا حتی یک ساعت نمی تونم از تو بیخبر باشم نمی تونم.
فراز همچنان مهربان جواب داد:عزیزم کاش می شد تو هم با من بیایی
مریم که معلوم بود بی صدا گریه میکند بینی اش را بالا کیشد و گفت:چرت نگو چه جوري؟
-هر جوري فکر میکنی اگه با پدرت صحبت کنم می گذاره قبل از رفتنم عقد کنیم؟
-نمی دونم بعیده
-مریم جون اینقدر بی تابی نکن. حالا کو تا رفتنم....تا اون موقع هم خیلی چیزها عوض میشه. غصه نخور باشه؟
مریم با تمسخر گفت:باشه. خب حالا دیگه جوك بگیم؟
-مریم میگی چیکار کنم؟می خواهی نرم؟نمی رم بی خیال همه چیز میشم.
-نه نمی خواهد خانواده ات را بندازي به جون من. تو نري مامانت منو زنده زندهز پوست میکنه...یه عمر سرکوفت میزنه.
-مریم جون چرا همه چیز رو سخت می گیري؟تو صبر کن من با پدرت صخبت می کنم .شاید همه چیز عوض بشه.
-فراز خودت هم می دونی نمیشه.آخه فکر کن من خودم وسط درسم هستم. ول کنم چهار سال با تو بیام اون ور دنیا تا تو درستو تموم کنی با فوق لیسانس برگردي اونوقت من از دانشگاه و همه چیزم واموندم.خود تو هم اونموقع منو قبول
نداري...نه نمی شه.
-خب تو هم با من مب آیی اونجا با من پذیرش می گیري و درست رو ادامه میدي.
-نمی شه فراز. نمی شه.همه اینها حرفه.خود تو سه سال دویدي تا بهت پذیرش دادند.......من چه جوري شش ماهه همه چیز رو درست کنم؟نمی شه.
حالا دیگر مریم با صداي بلند گریه میکرد.
کلافه در رختخواب نشستم و فکر کردم.پس فراز کارش درست شد. طفلک مریم حالا باید چهار سال صبر کنه.طفلک من.می دانستم تین بحث بی نتیجه تا صبح ادامه دارد براي همین تلفن را قطع کردم و خوابیدم.
پنج شنبه بعد از ظهر بالاخره بعد از 48 ساعت مامان کمی عقب نشینی کرد.و از طریق مریم خبر داد تا همراه انها به ارایشگاه بروم.
از صبح نگران همین موضوع بودم. می ترسیدم انها بروند و مرا با خودشان نبرند.از صبح انروز حالم بد بود و بغض داشتم. نمی دانستم چطور انشب را تحمل خواهم کرد. با ناراحتی د اتاقم نشسته و در افکار دور و درازم غرق شده بودم.ناخوداگاه ناخنم را می جویدم و با تلنگري اشکهایم اماده ریختن بود.مریم جلوي در اتاقم امد و داد زد:شیدا اماده شو بریم ارایشگاه فورا مانتو و شلوارم را پوشیدمو منتظر ماندم.سوار ماشین مریم شدیم و رفتیم . در راه هنوز هم مادرم با من سر سنگین
بود و اصلا تحویلم نمی گرفت. مریم بی حوصله و درهم بود.ولی هنوز چیزي به مامان و بابا نگفته بود.شاید امیدوار بود فراز از رفتن منصرف شود و همین جا بماند.قرار شد او فقط موهایش را صاف کند و لخت دورش بریزد. مامان هم که لابد طبق همان مدل قدیمی که عاشقش بود موهایش را شینیون می کرد.ولی من هنوز تکلیفم معلوم نبود. البته به جهاتی از این موضوع خوشحال بودم جون می دانستم تگر قرار باشد او برایم مدلی انتخاب کند یک مدل بچگانه است و اصلا راضی نبودم. ارایشگاه خیلی شلوغ بود ولی گویا مامان از قبل وقت گرفته بود به محض اینکه رسیدیم فرح جون کا موهاي مامان را
شروع کرد.مریم هم منتظر اتمام کار او بود چون هر دو فقط کا فرح جون را قبول داشتند.ولی براي من فرقی نداشت.و در این فرصت ژورنال مدلهلی مو را ورق می زدم.تا مدل قشنگی براي انشب پیدا کنم.کار مامان تمام شد و وقتی براي مانیکور دستهایش به آنطرف سالن می رفت مرا به یکی از شاگردهاي قدیمی آنجا نشان داد و گفت:سارا خون این شیدا دختر منه زحمت موهاش رو می کشی؟قربونت برم خیلی عجله داریم.
سارا دستهایش را خشک کرد و با لبخند به طرف من آمد.همان طور که به سمت صندلی پشت میز هدایتم می کرد رو به من ولی خطاب به مادرم گفت:چه مدلی می خواهد؟
تا بخواهم دهان باز کنم مامان گفت:مدل سبدي بباف براش
با اعتراض گفتم:من خودم مزون دارم.

مامان با چشم غره رویش را برگرداند و غر زد:هر کاري می خواهی بکن
بعد انگار تازه به نظرش رسیده باشد فورا به سمتم برگشت و گفت:خودتو دوباره شکل خانم بزرگها درست نکنی ها!
گفتم:نخیر
و مدل مورد نظرم را براي سارا توضیح دادم. می خواستم مهم موهایم را بالاي سرم جمع کند و بعضی تارهاي آنرا لوله لوله دروم بریزد. طوریکه انگار آن رشته ها خود بخود از لابلاي موهایم بیرون ریخته اند. سارا به دقت به حرفهایم گوش کرد چند بار سرش را تکان داد و بعد مشغول کار شد.موهایم بلند بود و خشک کردنشان نزدیک هب نیم ساعت وقت گرفت.بالاخره کار موهاي من هم تمام شد و سارا راضی از هنرش مادرم را صدا زد:خانم شرفی بیایید
دخترتون رو ببینید!
مامان سرش را بلند کرد و همانجا خشکش زد. از حالت چشم هایش فهمیدم اصلاً موهایم را نپسندیده. با اخم جلو آمد و گفت:
_شیدا این چه شکلیه؟ مصل زن هاي سی ساله!
سارا با ظرافت تافت را به زیر موهایم زد و گفت:
_ماشاا... مثل ماه شده!
فرح خانم هم به یکی از شاگردانش گفت:
_برو یه اسپند دود کن...بعد نگویند ما چشم شون زدیم. ماشاا... یکی از یکی خوشگل تر شدند.
ولی مامان اصلاً رضایت نمی داد. با دقت به موهایم نگاه کرد و رو به سارا گفت:
_موهاشو باز کنی چه جوري می شه؟
سارا با تعجب گفت:
_خراب می شه. اینکه خیلی قشنگه.

زیر لب غر زد:
_قشنگه ولی به سنش نمی آد!
فوراً از جایم بلند شدم، مانتو و روسریم را پوشیدم و گفتم:
_من آماده ام.
همه کارمندهاي آرایشگاه خنده شان گرفته بود. فرح خانم گفت:
_موش بخورت، چه نازه ماشاا...
تمام مسیر برگشت مامان با من دعوا کرد و سرم داد زد. حتی به مریم گفت:
_مریم رفتیم خونه موهاشو باز می کنم تو سشوار بگیر من درستش می کنم.
مریم به دادم رسید و گفت:
_نه خراب می شه...اون زیر تمام موهاش تو هم جمع شده . نمی شه، پف می کنه.
برخلاف آن دو بابا خیلی مدل موهایم را پسندید. وسط پیشانیم را بوسید و گفت:
-چه دختري دارم من!
مامان و مریم که براي عقد دعوت داشتند و رفتند تا آماده بشوند. مامان اصرار می کرد من هم همراه آنها بروم تا خیالش راحت باشد، ولی من خستگی را بهانه کردم و گفتم با بابا می آیم. می دانستم اگر لباسم را ببیند امکان ندارد بگذارد آن را بپوشم. ولی مامان هم حواسش جمع بود. قبل از رفتن به اتاقم آمد و پرسید:
_چی می خواهی بپوشی؟ ببینم!
هراسان روي تخت نشستم و گفتم:
_دیروز صبح دادمش خشکشویی. خوب شد یادم انداختی... باید عصري با بابام بریم بگیریمش.
_خوب بگو چه شکلیه. زیادي کوتاه نباشه.

_نه خیالت راحت ماکسیه!
هنوز خیالش راحت نشده بود خواست از اتاقم بیرون برود، ولی وسط در ایتاد و گفت:
_ببین شیدا جون تو رو خدا لباس نلجور نپوشی ها. آبروي خواهرت می ره...باشه؟ قربونت برم مادري!
_خیالت راحت لباسم خیلی قشنگه.
مریم کت و دامن حریر سفید پوشیده بود و لباس شبش را داخل ساك با خودش می برد. فکر کردم لباس او جلوي لباس من مثل اون پیراهن پفی صورتیه بچگانه است! یک پیراهن بلند مشکی با استین حریر که روي یقه نسبتاً بازش سنگ دوزي هاي سفید و قرمز داشت. آنها رفتند و من پشت میز توالت نشستم تا سر فرصت ارایش کنم. هر بار که خط چشم را به چشمم می کشیدم بغضم باز می ترکید و خط سیاه اشک روي گونه هایم جاري می شد. آخر به حمام رفتم و شیر آب را باز کردم و نشستم آنقدر زار زدم تا اشک هایم تمام شد. بابا از پشت در صدا زد:
_بابایی رفتی حموم مگه!
_نه کا داشتم الان می آم.
صورتم را شستم و با حوله خشک کردم، ولی از قیافه خودم توي آینه وحشت کردم. با بینی و چشم هاي پف کرده و صورت تغییر شکل داده ام. چشم هایم مثل دو تا خط نازك شده بود و لپ هایم عین لپ هاي سحر گل انداخته بود. حوله را روي صورتم نگه داشتم تا پدرم متوجه پفم نشود همان طور از حمام بیرون آمدم. بابا که جلوي تلویزیون لم داده بود گفت:
_دندونت درد می کنه بابایی؟
-نه خوبم.
و فوراً در اتاقم پنهان شدم. به هزار زحمت با پودر و روژگونه کمی از پف صورتم کم کردم. بابا پشت در آمد و گفت:
-شیدا جان کم کم آماده شو.

_چشم.
جوراب نازك مشکی و پیراهن زرشکی رنگ را پوشیدم. موهایم را دوباره مرتب کردم و نگاهی به سر و وضعم انداختم. خودم جا خوردم. در آینه یک دختر بیست ساله خیلی زیبا ایستاده بود که نمی توانستم چشم از او بردارم با خودم
گفتم: کی فکر می کنه چهارده پونزده سالمه!
رنگ موهایم با رنگ پیراهن کاملاً هماهنگی داشت. آرایشم ظریف و قشنگ روي صورتم نشسته بود و یک هوا پف صورتم را بانمک تر جلوه می داد. گردنبند مروارید مامان لابلاي یقه لباس افتاده بود و با کفش پاشنه بلند لباس به تنم
قشنگ تر بود. با دیدن خودم دوباره بغضم گرفت و گفتم:
_از دست تو شهاب!
بابا از توي راهرو گفت:
_شیدا خانم من آماده ام.
فوراً پالتوي بلندم را روي لباسم پوشیدم و از اتاقم بیرون آمدم. با صداي بلند گفتم:
_شیدا هم آماده است.
بابا با لذت به قد و بالایم نگاه کرد و گفت:
_بفرمایید جلو خانم.
همانطور که تصور می کردم بابا اصلاً به فکرش نرسید لباسم را ببیند و همه چیز تا آنجا به خوبی و خوشی گذشته بود. تپش قلب و دلشوره غریبی داشتم. سعی می کردم با کشیدن نفس عمیق جلوي اشک هایم را بگیرم، ولی فایده نداشت. با دستمال کاغذي اشک هایم را به محض اینکه می خواست از چشمم بریزد پاك می کردم. بابا در حال رانندگی اصلاً متوجه حال من نبود. جلوي یک گلفروشی ایستادیم و یک سبد بزرگ گل رز سفید گرفتیم. از بوي گل ها که داخل
اتاقک ماشین پیچیده بود دلهره و اضطرابم شدت گرفت و حالم بد شد. وقتی جلوي باغ بزرگ ایستادیم آنقدر ضعف داشتم و پاهایم می لرزید که بعید می دانستم بتوانم تا ته باغ روي پاهاي خودم راه بروم. فکر می کردم: شهاب! می شد الان گریه نکنم...می شد الان غمزده نباشم...می شد الان مجبور نباشم به عروسی ات بیایم...فقط اگر تو می خواستی! تو باعث همه اینهایی...الهی خوشبخت نشی! بابا دستش را زیر بازویم انداخت و داخل باغ شدیم. چراغ هاي ساختمان و باغ همه روشن بود و از دور صداي موزیک به گوش می رسید. وقتی به سالن شلوغ رسیدیم من به اتاق خانم ها رفتم تا
پالتوام را در آورم و خودم را مرتب کنم. با اضطرابی که هر لحظه بیشتر می شد به صحبت زن هاي دیگر گوش می کردم. زن چاق و کوتاهی که خیلی به سحر شباهت داشت و حدس می زدم خاله بزرگش باشد با ذوق و شوق براي زن کنار دستش تعریف می کرد:
_چه عقدي! چه قشنگ! چه ساده. سحر مثل عروسک شده بود. کاش آمده بودي...حالا اشکال نداره فیلمش هست می دهم ببینی!
با حرص به او نگاه کردم و از اتاق بیرون آمدم. سالن شلوغ و چراغانی شده بود. دور تا دور مثل سالن سینما صندلی چیده بودند و عده اي هم در محوطه باز وسط سالن می رقصیدند. صداي هلهله و سوت در گوشم پیچید و ناگهان چشمم به سحر افتاد که صورتش از شادي واقعاً می درخشید. دستم را به دیوار گررفتم که نیفتم و با نگرانی به اطرافش نگاه کردم. با اینکه می دانستم حالا سحر و شهاب عقد کرده و زن و شوهر شده اند امیدوار بودم شهاب را کنار او نبینم. بر خلاف انتظارم شهاب دست سحر را گرفته و درست کنارش ایستاده بود و به مهمانان لبخند می زد. موهایش را کوتاه تر کرده بود و صورت اصلاح شده اش برق می زد. در کت و شلوار تنگش معذب به نظر می رسید. صورتش از گرما سرخ شده بود و وقتی می خندید گونه هایش مثل سحر می درخشید. یک آن نگاهش به نگاهم افتاد. قلبم از جا کنده شد. هر کار کردم نتوانستم لبخند بزنم. به سرعت نگاهش را دزدید. سرش را کنار صورت سحر برد و گونه اش را بوسید. از ناراحتی دلم فشرده شد. فکر کردم: مخصوصاً خواست من ببینمش! چرا؟ 

 

نويسنده: تاريخ: 10 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل سیزدهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل دوازدهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 12

خاله ام به مامانم گفت:
-شیرین جون این طور که بوش میاد شیدا زودتر از مریم راه افتاده!
مامان سرخ و سفید شد و گفت:
-پسرهاي تو هم خواهري خیلی خوش سلیقه هستندها!
متوجه بودم که مامان مدام زیر گوش پدرم غرغر می کند، ولی پدر که گرم صحبت با شوهر خاله ام بود چندان اعتنا نمی کرد. آخر مریم دست به کار شد و آمد کنارم نشست و با تغیر در گوشم گفت:
-جن رفته تو جلدت؟ می دونی که اینها حرف در می آورند. چرا چسبیدي به پیمان؟
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
-مگه کار بدي کردم؟
-مریم با حرص غرید:
-گند زدي .... پاشو بیا این طرف پیش من بنشین.
مطیعانه از جایم بلند شدم،از پیمان معذرت خواستم و پشت سر مریم رفتم سر جاي قبلی ام نشستم،ولی پیمان دیگر تا آخر شب ول کن نبود. به عناوین مختلف دور و بر من می پلکید و به قول مریم سریش شده بود! خودم هم نمی دانستم چرا این طور به او رو داده بودم،اما از اینکه می دیدم پریسا با چشم هاي گرد شده نگاهم می کند و تعجب کرده است،لذّت می بردم. بالاخره نقشه ي دیگري به سرم زد. از جایم بلند شدم و رفتم. با حالتی خودمانی خودم را روي مبل کنار پریسا ولو کردم و گفتم:
-چطوري پري؟ چه خبرها؟
-خبري نیست...تو چی؟
-هیچی درس و مدرسه و این حرفا،ولی مگه مردم میذارن؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چطور؟
کلافه دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
-به خیالشان زمان قدیم که دختر 15 سالگی شوهر می کرد. پاشنه در خونمونو در آوردند!بعد خندیدم و گفتم:
-تو چی؟ خواستگار نداري؟
پریسا گیج و منگ به من خیره شد و با تعجب پرسید:
-واست خواستگار اومده؟
چشمک زدم و گفتم:
-آره.یه جورایی!
-یعنی چه جورایی؟
-یعنی نه خیلی رسمی،ولی با خودم صحبت کرده.
کم کم توجهش جلب می شد. با کنجکاوي پرسید:
-کی هست؟
-چند نفري هستند!
-کی؟ من می شناسم؟
-نه!
-تو رو خدا بگو از کجا آمدند.
دور و برم را نگاه کردم گفتم:
-قول بده به کسی نگی!
انگشت کوچک دستش را دور انگشت من انداخت و گفت:
-قول می دهم.
-دوست پسرمه! چهار ساله با هم دوستیم. عاشقمه!
وقتی به صورت پریسا نگاه کردم چشمهایش از تعجب گرد شده بود.
ناباورانه نگاهم کرد و گفت:
-راست می گی؟ یعنی از ده سالگی؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-آره! بیست سالشه! تو چی؟ کسی رو نداري؟
گیج و گنگ نگاهم کرد و چیزي نگفت.
چند لحظه اي ساکت بود و بعد پرسید:
-تو المپیاد شرکت می کنی؟
بدون اینکه جوابش را بدهم بلند شدم و رفتم کنار پرناز و پردیس نشستم. هر دو گرم صحبت با مریم بودند. پردیس می گفت:
-آره. من هم مش پر دوست دارم
مریم دستش را لابه لاي موهایش بردو گفت:
-من که از مشم پشیمونم!
من گفتم:
-آخه می دونید چیه! نامزدش رنگ موي منو پسندید!
پرناز و پردیس هر دو برگشتند و با تعجب نگاهم کردند،بعد دهانشان از تعجب باز شد و پرسیدند:
-تو موهاتو رنگ کردي؟
تا مریم بجنبد و بخواهد به جاي من جواب بدهد گفتم:
-آره! خوب شده؟
پرناز با تحسین به موهاي قهوه اي ام نگاه کرد و گفت:
-عالی شده. چه رنگی زدي؟
شانه هایم را بالا زدم و گفتم:
-نمی دونم مامانم زد!
مریم از جایش بلند شدو رفت کنار مامان نشست. می دیدم که با ناراحتی زیر گوشش پچ پچ می کند. مامان هم با عصبانیت سرش را تکان می داد و به من چشم غره می رفت.
آن شب موقع برگشتن مامان حسابی با من دعوا کرد و گفت:
-قصد ریختن آبروي ما را داري بگو تکلیف خودمونو بدونیم. دختره معلوم نیست دردش چیه!
خودم هم نمی دانستم دردم چیست،فقط احساس می کردم پر از حرص و کینه هستم و با نزدیک شدن تاریخ ازدواج شهاب و سحر هر روز این حرص و کینه بیشتر می شود!
تا چند روز مامان و سحر با من سر سنگین بودند. من هم از فرصت استفاده می کردم و و تمام مدت داخل اتاقم در را قفل می کردم و تلفنی با حسام حرف می زدمو کم کم ترسم هم از گفت و گوي تلفنی ریخته بود و فکر می کردم اگر بر فرض هم کسی از آن طرف گوشی را برداشت قطع می کنم و می گویم خط رو خط شده بود. دو روز بیشتر به عروسی نمانده بود.
مامان نگران لباس من بود. با حرص به در اتاقم زدم و گفت:
-این در رو باز کن می خواهم لباست را بدهم بپوشی.
با دست جلوي گوشی را گرفتم و داد زدم:
-من اون پیرهن ایکبیري رو نمی پوشم. بده به مریم!
مامان بلاتکلیف مانده بود. بعد از چند ثانیه گفت:
-آخه پس می خواهی چی بپوشی؟
-خودم می دونم...ولم کنید!
مامان با عصبانیت داد زد:
-خیلی پررو و بی حیا شدي.
و رفت.
حسام از آن طرف خط گفت:
-چی شده باز مامانت گیر داده؟
-آره! یه پیراهن املی صورتی برام دوخته اصرار داره،پس فردا بپوشم!
-واسه عروسی شهاب؟
-آره!
-یه جوري بپوش که از پشیمونی بمیره.
با هیجان گفتم:
-خودمم همین نقشه رو دارم.
-چی میپوشی.
-نمی دونم هنوز لباس ندارم،ولی مسلما پیراهن صورتی پف پفی نمیپوشم.
حسام قاه قهقهه زد و گفت:
-نه،بیا من بهت لباس میدهم.
-تو،از کجا؟
لباسهاي خواهرم که رفته آلمان توي کمد من....بیا پرو کن،فکر کنم هم سایز باشید.
-چند سالشه؟
-بیست سال،....نترس خوش سلیقه است.
هیجان زده گفتم:
الان بیام.
-آره...بیا.
فورا شال و کلاه کردم و سراغ مامان رفتم.مامان
در اتاقش روي تخت دراز کشیده بود.پاورچین وارد اتاق شدم و گفتم:
-مامانی.
دستش را از روي پیشانی برداشت و نگاهم کرد.با دیدن شال و پالتو به تنم تعجب کرد و پرسید:
-کجا؟
-میرم از همون دستم که اون شب رفتم خونشون درس خوندیم لباس بگیرم.
مامان عصبانی روي تخت نیم خیز شد و گفت:
-تو مگه گدایی که همیشه لباسهاي این و اونو میگیري؟مگه خودت لباس نداري.
بی حوصله دستم را در هوا تکان دادم و گفتم:
-نه مامان جون قربونت اون لباسهاي شاه پریونی واسه همون خواهر زاده ي عقب موندتون خوبه.من از این لباسهاي املی نمیپوشم. مامان صاف روي تخت نشست و داد زد:
-چه دم در آورده فسقلی.
قبل از آنکه از جایش بلند شود و کار بیخ پیدا کند از اتاق بیرون آمدم.و گفتم:
-من زود میام.
مامان دنبالم آمد.به در اتاق تکیه داد و گفت:
-تو بی جا کردي جایی بري.چه سر خود شده.
تمام تنش در تیشرت نازك خانه میلرزید.پاهایم را روي زمین کوبیدم و من هم متقابلاً داد زدم:
-مگه اسیر گیر آوردید؟نمی رم دزدي که،دارم میرم از دوستم لباس بگیرم.زود هم میام....وقتی میگم مثل پیرزنها شدید ناراحت نشید.
مامان با مشت به سینه ااش کوبید و گفت:
-الهی خیر نبینی که اینطور تن منو میلرزونی....من از دست تو آخرش میمیرم.جلوي در ایستادم و گفتم:-نترسید نمیمیرید.در شیشه ي راه رو را محکم به هم کوبیدم،لی لی کنان از وسط برفهاي حیات گذشتم و از خانه بیرون آمدم. سوز سرد زمستان به صورتم خورد و حالم بهتر شد.
از آن روزهاي آفتابی زمستان بود که ذرات یخ و برف زیر آفتاب میدرخشیدند و پرنده ها مثل اول بهار سر و صدا راه میاندازند.اگر غصه ي عروسی شهاب را نداشتم حتما خیلی روز خوبی بود.کلاغی بلند بلند بالاي سرم غار غار کرد داد زدم:-خوش خبر باشی آقا کلاغه.
این رو از خاله ام یاد گرفته بودم که هر وقت کلاغی غار غار میکرد این جمله را میگفت.معتقد بود اگر آن را بگوید خبر بد نمیرسد.
دستم را در جیب پالتوام فرو کردم و مسیر خانه ي خودمان تا خانه ي حسام را پیاده رفتم.حسام در خانه را باز گذاشته و مثل قبل خودش پیدایش نبود.این بار با احتیاط جلو رفتم و قبل از آن که او به جلویم بپرد داخل خانه پریدم و داد
زدم:
-پخ.
حسام به قهقه خندید و گفت:
-خیلی زرنگی آفرین.
وقتی به طرف سالن میرفتیم حسام پرسید:
-قهوه ي داغ میخوري؟
-اره ولی عجله دارم....زود.
-خوب پس تو برو تو اتاق وسطی سراغ لباسها تا من قهوه رو درست کنم و بیام.

نويسنده: تاريخ: 3 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل دوازدهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل یازدهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

 

قسمت 11

بابا پشت در اتاقم آمد و با ملایمت گفت:
-شیدا بابایی در رو باز کن من بیام تو... کارت دارم.
برگشتم روي تخت نشستم و جواب ندادم. بابا چند ضربه به در اتاقم زد و با صداي بلندتري گفت:
-شیدا حالت خوبه بابا؟ صدامو می شنوي؟
-آره خوبم، ولی در رو باز نمی کنم؟
-چرا بابایی؟
-چون اون دو تا حسود می خواهند موهاي منو دوباره سیاه کنند.
بابا خنده اش گرفت و گفت:
-کی؟ مریم و مامانت؟ اینا حسودند؟
-آره همین دو تا حسودند.
-آخه بابایی اینها که به تو حسودي نمی کنند... مامانت که بد تو رو نمی خواد!
-چرا! شما نمی دونید اینها هر دوشون به من حسودي می کنند! اصلا موهاي خودمه! من می خوام موهام قرمز باشه. به
کسی مربوط نیست.
-آخه عزیزم. الان براي سن تو خوب نیست که موهاتو رنگ کنی. اون هم قرمز؛ بگذار چند سال دیگه که بزرگتر شدي اون وقت مثل مریم تو هم یه رنگ قشنگ و خانمانه روي موهات بزن.
جواب ندادم. بابا چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
-حالا یه دقیقه در رو باز کن تا بابایی ببیندت. از صبح که نبودم دلم برات تنگ شده.
-فقط شما. هیچ کس دیگه نمی شه بیاد تو ها.
-باشه باباي نمی گذرام کسی بیاد تو... تو در رو باز کن.
قفل در را باز کردم و خودم فورا برگشتم روي تختم نشستم. بابا با احتیاط از لاي در وارد شد و در را پشت سرش بست. نگاهش که به من افتاد مثل مریم و مامان ماتش برد و بعد یکدفعه خنده اش گرفت. کنارم روي تخت نشست و گفت:
-بابایی اصلا این رنگ براي سن تو خوب نیست. مامانت و مریم از حسودي شون نیست که اینو می گویند. اونها خیر و صلاح تو رو می خوان.
با حرص رو برگرداندم و گفتم:
-اونها حسودند!
پدرم دوباره خنده اش گرفت، آنقدر که از شدت خنده اشک از چشمانش سرازیر شده. مامان از پشت در داد زد:
-دستت درد نکنه منصور خان. هر کی دیگه بود یه نسقی می گرفت که دختره حساب کار بیاد دستش، اون وقت تو دل به دل این دختره داري می خندي؟
بابا به زور جلوي خنده اش را گرفت و به من گفت:
-پاشو بیا بیرون ببینم... این بچه ها بازیها رو بذار کنار. حالا بیا شام بخوریم تا بعد ببینیم چی می شه.
با التماس به بابا گفتم:
-نگذار موهاي منو رنگ کنند. این جوري خیلی بهتره. باشه؟
بابا باز خندید و بدون اینکه جوابم را بدهد از اتاقم بیرون رفت و در پشت سر بابا باز مانده بود، ولی بر خلاف تصورم کسی براي بستن دست و پا و رنگ کردن موهایم به داخل اتاق ندوید. صداي غرغر مامان را می شنیدم، ولی بابا و مریم فقط می خندیدند و این طوري خیال من کمی راحت شده بود.
آهسته از اتاق بیرون امدم و با دلهره تا پشت در اشپزخانه رفتم. نیمرخ مامان را می دیدم که با قیافه درهم و ابروهاي گره خورده بالاي قابلمه ایستاده و یک دستش را به کمرش گرفته بود. زیر لب غر می زد و با دست دیگرش آش رشته
اي را که ان روز صبح پخته بود هم می زد. بعد یک کاسه چینی گل سرخ از کابینت برداشت و یک ملاقه آش داخل آن ریخت پشت هم فوت می کرد که دستش از بخار داغ آش نسوزد.کاسه را روي میز گذاشت و گفت:
-کشکش کمه.این دختره برام حواس نگذاشته که!
صداي قاشق و بشقاب ها بلند شد.دلم از گرسنگی ضعف می رفت و دیگر طاقت نداشتم.مامان براي خودش هم آش کشید و پشت میز درست رو به روي من نشست.اولین قاشقش را که فوت کرد و به دهان گذاشت چشمش به چشم من افتاد.یک آن غافلگیر شدم.سر جایم خشکم زده بود،ولی بر خلاف تصورم مامان چیزي نگفت،سرش را برگرداند و گفت:
-مریم جان کتلت هم بخور!
مریم زمزمه کرد:سس نداریم؟
مامان بلند شد و بدون اینکه به من نگاه کند ازداخل یخچال شیشه سس را دراورد.پدر گفت:
-شیرین جان این بچه رو صدا کن یه لقمه غذا بخوره.گناه داره.
-خود چشم دریده اش باید بیاد!
-اي بابا خانم تو کوتاه بیا.اول و آخرش که اون مو رو رنگ می کنه و قضیه تموم میشه می ره پی کارش!بچه است دیگه!
مامان جواب نداد.چند ثانیه بعد صداي کشیدن صندلی را شنیدم و بابا از جایش بلند شد و گفت:
-می رم بیارمش...تو رو خدا شر به پا نکنی ها!
مامان زیر لب فیش کرد و چیزي نگفت.همانجا کنار در آشپزخانه روي صندلی نشستم.بابا از دیدن من یکه خورد و انگار که دلش سوخته باشد گفت:
-الهی بمیرم بابایی چرا اینجا نشستی؟بیا تو کسی باهات کار نداره!
بابا دستم را گرفت و با خود به آشپزخانه برد.مریم با دیدنم زد زیر خنده و مامان گفت:
-استغفرالله!
بابا خودش برایم یک کاسه آش ریخت و یک تکه نان هم کنار دستم گذاشت.مثل از قحطی برگشته ها غذا می خوردم.مامان غر زد:
-اصلا امروز درس هم خوندي؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چیزي نگفتم.دوباره پرسید:
-می خواهی فردا با همین موها بري مدرسه؟
دهانم پر بود.نگاهش کردم و چیزي نگفتم.مامان خودش گفت:
-بعد از شام بیا این رنگ قهوه اي رو بزنم به موهات بلکه درست بشه...درست که نمیشه...ولی خوب!
با نگرانی به بابا نگاه کردم و گفتم:
-بابا مگه نگفتید نمی گذارید موهامو رنگ کنند؟
پدرم که نزدیک بود از خنده منفجر بشود گفت:
-قهوه اي که خوشرنگ تره!
با حرص بشقاب را کنار زدم و دست به سینه به صندلی تکیه دادم.مامان به مسخره گفت:
-میل نمی کنید؟
-تا وقتی اذیتم می کنید چیزي نمی خورم.
صداي زنگ تلفن بلند شد.مریم فوري از جایش پرید و گفت:
-بر می دارم.
همیشه از این کلمه و این حرکت مریم بدم می امد.پشت سرش ادایش را دراوردم و گفتم:
-بر می دارم!
بعد از چند دقیقه مریم هیجان زده به آشپزخانه برگشت و گفت:
-فراز داره میاد اینجا!مامان تو رو خدا یه فکري واسه این بکن!
همه نگران به من نگاه می کردند.من هم با حرص دست به سینه نشسته و به سقف زل زده بودم.مریم جیغ زد:
-تو حق نداري آبروي من رو ببري.
و از آشپزخانه بیرون رفت.مادرم از جایش بلند شد و به من گفت:
-اگه عقلت سر جاش اومده،بیا موهاتو درست کنم.بابا هم با ملایمت گفت:
-پاشو بابایی.
از جایم تکان نخوردم.مامان کلافه این پا و آن پا می کرد.مریم دوباره به آشپزخانه آمد و داد زد:
-پس برو تو اتاقت.
با عصبانیت داد زدم:
-نمی رم...همین جا می نشینم به آقا فرازت هم محل سگ نمی گذارم.
مامان عصبانی داد زد:
-من دیگه از دست این دختره به اینجام رسیده.
بعد انگشت اشاره اش را به سمت پدرم تکان دادو گفت:
-خودت می دونی و این سلیطه!
بابا با ملایمت سعی می کرد مرا راضی کند تا بگذارم موهایم را رنگ کنند.وقتی هر سه از این کار ناامید شدند مامان گفت:
-پس برو توي اتاقت جلوي فراز هم بیرون نیا.
طوري از روي صندلی بلند شدم که صندلی پشت سرم افتاد.وقتی به اتاقم می رفتم شنیدم که مریم گفت:
-یه چیزي هم طلبکاره!
به اتاقم رفتم و جلوي آیینه نشستم.اول صورتم را پاك کردم و بعد با دقت آرایش کردم.خط چشم کلفت مشکی کشیدم و رژلب پر رنگی هم زدم.بعد موهایم را برس زدم و دورم ریختم.بلوز و شلوار سیاهم را با یک بلوز و دامن سبز رنگ عوض کردم و پشت خط سیاه چشمم یک خط نازك سبز سیر کشیدم.بعد از همه این کارها چند قدم به عقب رفتم و خودم را در آیینه نگاه کردم.خیلی از قیافه جدیدم راضی بودم.موهاي قرمزم روي زمینه سبز بلوز و دامن جلوه
بیشتري پیدا کرده بود و چشم هایم می درخشیدند.صداي زنگ در بلند شد.همان طور داخل اتاقم نشستم و به سر و صداها گوش دادم.مامن و بابا فراز را با تعارف به داخل خانه دعوت می کردند.مامان تند و تند حال سحر و بقیه را از فراز می پرسید.زیر لبی گفتم:
-بیچاره فراز بهش فرصت نمی دهند حتی جواب بده!
چند دقیقه اي گذشت تا صداي در اتاق مریم را شنیدم.فراز با تحسین گفت:
-مبارك باشه!چقدر قشنگ شد.پس امروز همه تون انقلاب کردید...سحر هم خیلی خوشگل شده بود.
مامان گفت:
-سحر جون همیشه خوشگل بود.خوشگل بود خوشگل تر شده!
فراز خندید و گفت:
-شما لطف دارین شیرین خانم.
بعد به شوخی اضافه کرد:
-به هر حال علف باید به دهن بزي شیرین باشه که انگار هست!
همه خندیدند و من از ناراحتی لبم را گاز گرفتم.فکر کردم:حالا وقتشه!باید به اینها بفهمونم که من بزرگ شده ام و اختیارم دست خودمه.اون شهاب که نفهمید!
از جایم بلند شدم که فراز پرسید:
-پس شیدا جون کجاست؟
پدرم جواب داد:
-توي اتاقش درس می خونه.
ناغافل در اتاق را باز کردم و با صداي بلند گفتم:
-سلام!
همه به طرف من برگشتند.مامان و مریم ناخوداگاه جیغ کوتاهی کشیدند و دهان فراز از تعجب باز ماند.فقط بابا بود که دوباره خنده اش گرفت و رویش را برگرداند.با جسارت عجیبی به طرف فراز رفتم.دستم را براي دست دادن جلو بردم
و گفتم:
-حال شما خوبه ؟
فراز مات و مبهوت نگاهم می کرد.متوجه شدم که مریم آهسته با مامان دعوا می کند.ولی بر خلاف تصور همه فراز با صداي بلند گفت:
-واي شیدا چقدر این رنگ بهت میاد!
مریم فورا گفت:
-می بینی این دیوونه با خودش چیکار کرده؟
فراز که چشم از من بر نمیداشت گفت:
-شماها چرا این رنگی نکردید؟
مریم گفت:
_این خودش این بلا رو سر خودش آورده.
-به نظر من که خیلی خوب شده!
مامان جواب داد:
-فراز جان این رنگ اصلا براي دختري به این سن خوب نیست...شما بهش بگو.
فراز که انگار تازه متوجه شده بود که من سر خود این کار را کرده ام.و بقیه خانواده اصلا رضایت ندارند،سرفه اي کرد و گفت:
-بله بله ! این رنگ اصلا براي خانم جوونی به سن شیدا جون مناسب نیست ولی مثلا واسه مریم خیلی خوبه!
مریم با حرص داد زد:
-فراز چرا مزخرف می گی؟!
-به خدا جدي می گم مریم نمیشه بري موهاتو این رنگی کنی؟ اون شهاب بی سلیقه که قرمز دوست نداره،والا سحر زرد رنگ رو نمی گرفت!
تا این حرفو شنیدم انگار کاسه آب سرد رو سرم خالی کردند.پس شهاب اصلا موي قرمز دوست ندارد!بابا گفت:
-البته مریم میل خودشه،ولی به نظر ما این رنگ مناسب شیدا نیست.
فراز هم با تاکید گفت:
-البته!براي دختر هاي خیلی جوون رنگ ها تیره بهتره شیدا جان!
نمی دانستم چه بگویم.حالا دیگر علاقه اي به این رنگ مو نداشتم.مامان و مریم با حرص روي شان را بر گردانده بودند.و به من نگاه نمی کردند.بی هوا گفتم:
-باید رنگش کنیم!
مامان و مریم حرفی را که شنیده بودند باور نمی کردند.هر دو یکصدا گفتند:
-چی؟
خب اگه خیلی ناراحتید امشب موهایم را رنگ می کنم.
مامان که خیلی خوشحال شده بود با مهربانی گفت:
-آفرین مادري حالا شدي دختر خوب !چی بود مثل زن...
گفتم:
-زن بدا!
مامان گفت:
-نه ! تو که اون شکلی نمی شی!ولی به هر حال اصلا مناسب سن تو نبود.
بی سرو صدا بلند شدم و به اتاقم رفتم و روي تختم دراز کشیدم.صداي جر و بحث فراز و مریم را می شنیدم.مریم با عصبانیت می گفت:
-هیچ فکر نمی کردم این تیپی بپسندي!خب تو با این سلیقت اصلا چرا با من نامزد کردي؟
فراز سعی می کرد مریم را از این بحث منصرف کند و مدام با شوخی جواب هاي بی ربط می داد.بابا هم می خندید.بعد از رفتن فراز مامان مرا به حمام برد و رنگ موي قهوه اي تیره اي را که آن روز صبح بعد از دیدن رنگ مو هاي من رفته و خریده بود به مو هایم مالید .بعد دور موهایم نایلون پیچید.و گفت:
-نیم ساعت صبر کن تا ببینم چی می شه.خدا کنه درست بشه آخه دختر این کار بود تو کردي؟
بعد از اینکه موهایم با سشوار خشک شد قهوه اي قشنگی از آب در آمد که از موهاي اصلی خودم چند درجه روشن تر بود مامان اصلا راضی نبود و مدام غر غر می کرد و می گفت:
-درست نشد. همه می فهمند .قشنگ معلومه رنگه.
یک هفته به تاریخ عقد و عروسی باقی مانده بود که یک روز بعد از ظهر وقتی از مدرسه به خانه برگشتم صداي آشنایی را از آشپزخانه شنیدم.
تازه مانتو و مقنعه ام را در آورده بودم.و به جارختی آویزان می کردم که شنیدم مامان گفت:
-تورو خدا بفرمایید چایی آخه اینجوري که نمیشه.
شهاب جواب داد:
-دست شما درد نکنه خانم شرفی!باید چند جاي دیگه ام بریم دیر می شه.
-این طوري که بد شد . نشستید تو آشپزخونه هیچی ام نخوردید.
سحر نخودي خندید و گفت:
-هیچم بد نشد !خیلیم خوب بود.
باور نمی کردم . فورا به اتاقم رفتم.موهایم را برس زدم و دوباره به راهرو برگشتم.قلبم تند تند می زد.
نفس عمیقی کشیدم و به آشپزخانه رفتم با صداي پاي من شهاب و سحر که پشت به در نشسته بودند برگشتند سحر فورا از جایش بلند شد و به طرفم آمد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
-واي شیدا جون چند وقته ندیدمت!دلم واست یه ذره شده بود خوبی خانوم کوچولو؟
با تندي صورتم را عقب کشیدم و گفتم:
-مرسی.
شهاب هم از جایش بلند شده و ایستاده بود .مامان گفت:
-بفرمایید شهاب جان بنشینید ،ممنون!
ولی من فورا به طرف شهاب رفتم،دستش را براي دست دادن جلو آورد ، ولی من جلوتر رفتم و گونه هایش را هم بوسیدم.احساس می کردم دستم توي دست شهاب می لرزد.
آخر این شهاب بود که دستش را از دستم بیرون آورد و گفت:
-خوب سحر جون دیگه کم کم زحمتو کم کنیم.
سحر هم جیغ جیغ کنان گفت:
-واي آره داره شب میشه صد جا باید بریم.
با مامان تا جلوي در شهاب را بدرقه کردم.سحر دوباره موقع خداحافظی با محبت بغلم کرد و فشارم داد و گفت:
-آخ!چه دختري! انشاا... عروسی تو!
شهاب براي فرار از من جلو جلو تا در حیاط رفت و از آنجا با صداي بلند خداحافظی کرد.بغض گلویم را گرفته بود.بدون خوردن ناهار به اتاقم رفتم.در را بستم و دکمه ضبط را فشار دادم.نواري که همدم شب هاي تنهایی و گریه زاري هایم بود در ضبط چرخید و آهنگ آشنا شروع شد.سرم را در بالش فرو بردم و تا وقتی خوابم برد گریه کردم.وقتی از خواب پریدم هوا تاریک شده بود.
حالم خیلی بد بود .در رختخواب غلط زدم و مامان را صدا زدم ، ولی انگار هیچکس خانه نبود.از رختخواب بیرون آمدم.از چراغ هاي خاموش فهمیدم قبل از تاریک شدن هوا ، مریم و مامان از خانه بیرون رفته اند.بابا هم هنوز از سر کار بر نگشته بود.به آشپزخانه رفتم.یاد داشت مامان روي در یخچال چسبیده بود:
شیدا جان با مریم می ریم خونه خاله ات!شب با بابا بیا اونجا.غذات تو فره. چراغ راهرو را روشن بگذار. تکه نانی از جا نانی روي میز بر داشتم.و به اتاقم برگشتم.اصلا اشتها نداشتم.انگار با سنگ راه گلویم را بسته بودند.نان را به زور خوردم.روي تختم در اتاق تاریک دراز کشیدم.و بی اراده اشک از چشم هایم فرو ریخت .در همان حال که گریه می کردم با دست هاي لرزان تلفنم را به پریز زدم و بدون فکر شماره شهاب را گرفتم.به ساعت نگاه کردم.از
هفت گذشته بود.شهاب خیلی دیر تلفن را بر داشت.نفس نفس می زد.انگار دویده بود.گفت:
-بفرمایید؟
با بغض گفتم:
-شهاب
-بله؟
-منم ... شیدا!
-آها! خب! خوبی؟
کاملا احساس می کردم معذب و ناراحت است.با گریه داد زدم:
-من می میرم!
بی تفاوت گفت:
-شیدا بس می کنی؟
-شهاب من دوستت دارم.
انگار کسی کنارش آمد،چون یکدفه بی مقدمه گفت:
-بله شماره درسته،ولی ما مهدي نداریم آقا!
بلند بلند گریه می کردم که شهاب گوشی را گذاشت.ولی من همچنان گوشی تلفن را در دستم نگه داشته بودم تا وقتی که سوت زد.از سوت نا هنجار تلفن به خودم آمدم.گوشی را گذاشتم.دمر روي تخت افتادم.و با صداي بلند گریه کردم.چند دقیقه اي که گذشت طبق معمول به یاد حسام افتادم .براي فرار از فکر و خیال و غصه همیشه با او تماس می گرفتم. وقتی گوشی را برداشت از شنیدن صدایم خیلی خوشحال شد.با اشتیاق درست بر عکس شهاب گفت:
-کجایی تو ؟دلم برات تنگ شده خانومی .چرا زنگ نمی زنی؟
-اونقدر گرفتار درس و مدرسه ام که حد نداره
-لحن صدایش نگران شد و گفت:
-شیدا حالت خوبه ؟ چرا صدات اینقدر گرفته؟
می خواستم جواب قانع کننده اي بدهم ، ولی نمی توانستم دهانم را باز کنم . اگر حرف میزدم بغضم می ترکید . آنقدر
ساکت ماندم تا حسام دوباره پرسید:
-شیدا خوبی؟
دهانم را باز کردم و بر خلاف میلم با گریه گفتم:
-خوب نیستم.
-چرا؟
نمی دانستم چه بگویم ،ولی وقتی به خودم آمدم تمام ماجراي شهاب را برایش تعریف کردم.حسام تمام مدت ساکت
بود و فقط گاهی با مهربانی می گفت:
-کوچولوي من!
وقتی حرف هایم تمام شد انگار بار سنگینی را از روي دوشم برداشته اند . نفس راحتی کشیدم و گفتم:
-آخیش!
حسام خندید و گفت:
-ولی کلک اصلا بهت نمی یاد چهارده سالت باشه ها!من خر و بگو که با این همه ادعا فکر می کردم تو سنت و کم
کردي واسه من!
هردو خندیدیم بعد حسام با مهربانی دلداریم داد و گفت:
-نگذار زندگیت رو خراب بکنه.تو هنوز خیلی وقت داري . باور کن یه روز به این گریه ها می خندي..قدر خودتو بدون. بیشتر از یک ساعت با حسام حرف زدم.وقتی گوشی رو گذاشتم انقدر سبک بودم که حد نداشت.از رختخواب بیرون آمدم.چراغ هاي خاموش را روشن کردم و براي رفتن به خانه خاله آماده شدم.بلوز سفید با شلوار جین پوشیدم.دوباره
روحیه ام را بدست آورده بودم.آرایش کردم و کفش هاي پاشنه دار پوشیدم.می دانستم دوباره مامان با دیدن آرایش اخم و تخم می کند ، اما مثل همیشه اهمیت ندادم.وقتی آماده شدم بابا زنگ اف اف را زد و گفت دم در منتظرمه .با وجود آرایش زیاد صورتم هنوز پف داشت و گونه ها و نوك بینی ام سرخ بود ، کمی از پودر مامان به صورتم زدم واز خانه بیرون رفتم.
خانواده خاله به تنهایی هشت نفر بودند و آن شب با مهمان هاي زیادي که داشتند خانه شان غلغله بود. پنج دختر خاله و سه پسرخاله داشتم که از بین دختر خاله هایم فقط پریسا هم سن و سال من بود و بقیه از ما بزرگتر بودند. مریم با دختر خاله هاي دیگرم ، پرديس و پرناز تقریبا همسن بود و همیشه جیک پیکشان با هم بود، ولی من به هیچ وجه با
پریسا احساس صمیمیت نمی کردم. به نظرم او بیش از حد لوس و بچه بود و مثل دختر بچه ها لباس می پوشیدوبه نظر کوچک تر از سنش به نظر می امد.قدش تا سر شانه من هم نمی رسید و با دامن هاي چین دار وکفش پاپیون دار صورتی مثل دختر هاي کارتون هاي ژاپنی بود! همیشه شاگرد اول میشد وهر وقت به خانه شان میرفتیم یا آنها به خانه ما می آمدندمشغول درس خواندن بود.تابلوهاي افتخار ومدال هایش را به دیوار اتاقش زده بود و به همه مهمانان تازه وارد نشان میداد! آن شب هم وقتی که من و بابا رسیدیم پریسا مثل مهماندارهاي هواپیما که اطلاعات لازم را به مسافران می دهند بالاي
سالن ایستاده بود و یکی یکی به مهمانان نشان میداد.از قیافه مامان ومریم فهمیدم که آنها کم تر از من به این موضوع آلرژي ندارند! بی اعتنا به پریسا با همه سلام و احوال پرسی کردم و مخصوصا رفتم پیش بزرگترها نشستم. ولی آنجا هم ناراحتی هاي خاص خودش را داشت. مریم بلند بلند از تدارکات ازدواج سحر و شهاب براي پرناز و پردیس تعریف می کرد. همه تقریبا همسن بودند و با ذوق و شوق در مورد جزییات می پرسیدند، به این ترتیب ، من خیلی چیزهایی را که شنیدنش برایم خوشایند نبود می شنیدم. پردیس که از همه بزرگتر بود با حسرت پرسید:
-مراسم کجا هست؟
مریم با آب و تاب تعریف کرد:
-یه باغه توي سعادت آباد، خیلی بزرگ وباحاله.
پرناز گفت:
-پس لابد پسره خیلی دوستش داره نه؟ می گویند باغ شبی چند ملیونه.
مریم گفت:
-پسره که عاشقشه، ولی همه خرج و مخارج رو باباي سحر میده.
پرناز با تغیر گفت:
-وا چه حرف ها! این کارها به عهده داماده.
مریم با بی اعتنایی شانه هایش را بالا انداخت گفت:
-خودشون توافق کردند.
پردیس پرسید:
پس لابد پسره خیلی تیکه است.
-آره خیلی خوش قیافه است. به چشم خواهري خیلی دوستش دارم.
پرناز با بدجنسی پرسید:
-دختره چطوره؟ معمولا پسرهاي خوب نصیب دختر هاي زشت می شوند.
-اتفاقا سحر هم خیلی نازه. مثل فرشته ها می مونه.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم با حرص گفتم:
-وا کجاي سحر نازه؟ مثل پیرزن کوچولوها چاق و کوتوله و جیغ جیغو!
پرناز و پردیس هردو خندیدند ، ولی مریم با عصبانیت گفت:
-به تو چه تو صحبت بزرگترها دخالت می کنی؟
من هم با پرناز و پردیس خندیدم و گفتم:
-آخه آدم خنده اش میگیره وقتی تو اینجوري از سحر تعریف میکنی.
بعد رو به پرناز و پردیس گفتم:
-دختره کپی چاقاله بادامه!
پرناز وپردیس براي اینکه مریم را از خود نرنجانند به زور جلوي خنده شان رامی گرفتند.مریم که روي دنده لج افتاده
بود رو به آنها گفت:
-تولد من اومده بودید .... اون دختر کوچولو بوره یادتونه ؟
هیچ کدام به یاد نمی آوردند. حق هم داشتند ، چون آن شب شهاب با سحر قهر بود . تا اواسط شب سحر تک و تنها گوشه اي نشسته بود.
مریم مرتب نشان می داد ، ولی هیچ کدام به یاد نمی آوردند. من از فرصت استفاده کردم و گفتم:
-ولی پسره همونه که همش با من می رقصید.
پرناز با تحسین آه کشید و گفت:
-اون که خیلی خوب بود.
مریم گفت:
-دختره از اون بهتره.
من با پررویی گفتم:
-باور نکنید!
مریم با تعجب به من نگاه کرد وگفت:
-تو چته ؟
گفتم:
-آدم باید طرف حق رو بگیره. من از آدم هاي که بیخود یه چیزي رو بزرگ میکنند خوشم نمی آد.... سحر فقط یه خوبی داره اونم اینه که پولداره.
مریم با تغیر غرید:
خیلی وقیح شدي.
بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و رو به پرناز و پردیس خندیدم.
همان موقع خاله شهین نوار شادي گذاشت و در حالی که به سمت ما می آمد گفت:
-جوون ها بلند شوید ببینم.
آن شب سالگرد ازدواج خاله وشوهر خاله بود. مامانم از آن طرف سالن گفت:
-اول جوون هاي قدیمی که سالگردشونه بیایند وسط.
با اصرار و سوت و دست بقیه ، خاله و شوهر خاله آمدند وسط سالن.
خاله ام همان طور که می رقصید رو به من گفت:
-شیدا پاشو... این پریسای خجالتی هم بلند کن!
با تمسخر به پریسا که گوشه سالن نشسته بود و با چین هاي دامنش بازي میکرد نگاه کردم و گفتم:
-من ترجیح می دهم پسرخاله هاي خجالتی ام رو براي رقص بلند کنم...
پریسا باید خودش یه چیزهایی رو یاد بگیره!
پرناز و پردیس با صداي بلند خندیدند و گفتند:
-شیدا راست میگه. چه معنی داره دختر با دختر برقصه!
بعد از این حرف مامان مدام به من چشم غره می رفت، ولی من بی اعتنا به او با پیمان پسر خاله ام که هفت هشت سالی از من بزرگتر بودو بالاي سرم آمده و مودبانه تقاضاي رقص کرده بود رقصیدم.تا آخر شب مامان و مریم از دستم حرص خوردند. من بدون توجه به آنها با پیمان گرم گرفته بودم. موقع شام هم من و پیمان سر میز نرفتیم و جدا از بقیه روي دوتا صندلی کنار سالن نشستیم.

نويسنده: تاريخ: 3 اسفند 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل یازدهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل دهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 10

پدر با پالتو و سوئیچ ماشین از اتاقش بیرون آمد و گفت:
-برو در پارکینگ رو باز کن تا بیام بابایی.
باران ریز و تندي می بارید. وقتی جلوي در ورودي ساختمان حسام رسیدیم، گفتم:
-بابا تو دیگه تو این بارون پیاده نشو.
-باشه تو برو تا به نگهبانی اسمت رو بگی و بري بالا من اینجا هستم... کی بیام دنبالت؟
-خودم میام.
-ساعت نه و نیم می آم دنبالت.
دیگه بحث نکردم و پیاده شدم. بابا شیشه ماشین را پایین کشید و گفت:
-بگم منزل کی؟
مستأصل مانده بودم. راه فرار نبود، گفتم:
-مجدي.
بابا دست تکان داد و من به داخل لابی ساختمان رفتم. از لابی با تلفن به حسام خبر دادند و بعد سوار آسانسور شدم. داخل آسانسور کتابم را ته کیفم انداختم و تند تند رژ لب و رژ گونه به صورتم مالیدم.
در آینه بزرگ آسانسور موهایم را مرتب کردم و کمی پشت دست ها و گوشهایم را عطر زدم. خیلی دلشوره داشتم. می دانستم کار خطرناکی می کنم، ولی برایم جالب بود! آسانسور ایستاد و من وارد راهروي پهن و خلوت طبقه دوازدهم شدم. کف راهرو موکت سبز رنگ و درها همه زرشکی بود. لاي یکی از آنها باز بود. با تردید جلو رفتم. شماره زنگ همان شماره او بود. چند لحظه مردد ایستادم و بعد زنگ را فشار دادم. حسام که انگار پشت در پنهان شده بود بیرون
پرید و داد زد:
-سلام!
جیغ کوتاهی زدم و چند قدم به عقب رفتم. حسام خندید و گفت:
-بیا تو بابا تو که آبروي منو بردي.
خانه اي خیلی بزرگ و شیک که با سه آباژور روشن شده بود. از پنجره قدي و سر تا سري سالن تمام تهران معلوم بود.
با هیجان پشت پنجره ایستادم و گفتم:
-چقدر خونه ات قشنگه!
حسام همه جاي خانه را نشانم داد. همه چیز آنقدر با سلیقه و زیبا بود که با حیرت نگاهش کردم و گفتم:
-حسام راستشو بگو این سلیقه توئه؟ خیلی هنرمندانه است!
همان طور که در آشپزخانه بزرگ و درندشت ایستاده بودیم گفت:
-من خودم یه پا هنرمندم.
وسط آشپزخانه یک میز گرد سیاه بود. تمام کابینت ها سیاه با حاشیه چوب آلبالویی و تمام وسایل روي در و طاقچه اش قرمز بودند. مات و مبهوت پرسیدم:
-راستشو بگو دکوراتور آورده بودي؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:
-بیا بریم اون طرف روي مبل بشین، این طوري زشته.
به سالن رفتیم و من روي مبل هاي راحتی نشستم. از پشت بار وسط سالن را دو گیلاس بیرون آورد و گفت:
-تو چی می خوري؟
-چی داري؟
یک بسته چیپس داخل کاسه خالی کرد و گفت:
-هر چی عشقته! شراب، شامپاین، آبجو، خانم ها شراب را ترجیح می دند!
خیلی هول شدم. با تته پته گفتم:
-نه! من مشروب نمی خورم.
حسام چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-چقدر بی ذوقی! یعنی آب پرتقال واسه ات بریزم تیتیش؟
حرصم گرفت. عصبانی نگاهش کردم و گفتم:
-مرسی چیزي نمی خورم... باید زود برم.
حسام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-هر جور میلته!
بعد یک گیلاس از بطري صورتی رنگی پر کرد و با ظرف چیپس آمد و روبروي من نشست. معذب به در و دیوار نگاه می کردم، اما حسام راحت و بی خیال به مبل تکیه داده بود و چشم به من داشت. آخر سر گفت:
-حالا چرا باید زود بري؟
بی هوا از دهنم پرید:
-می رم خونه یکی از دوست هام.
گیلاس مشروب را به سمت من آورد و گفت:
-به سلامتی دوستت.
بعد یک جرعه نوشید و گفت:
-می رسونمت.
هراسان داد زدم:
-نه!
-چرا؟
-خودم می رم... ماشین دارم!
-ا گواهینامه داري؟
-نه ولی رانندگیم خوبه. سال دیگه گواهینامه می گیرم.
سرش را تکان داد و چیزي نگفت، ولی همان طور نگاهم می کرد و من معذب بودم. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:
-اون جوري نگاهم نکن!
خودش را جمع و جور کرد و گفت:
-چه جوري؟
-مثل آدم ندیده ها!
خنده کجی گوشه لبش پیدا شد و گفت:
-آخه آدم این شکلی نمی شه که!
با حرص پاهایم را روي زمین کوبیدم و گفتم:
-بی ادب!
خندید و گفت:
-مثل فرشته ها می مونی!
بدون اراده خنده ام گرفت و گفتم:
-مسخره!
در حالی که با دقت نگاهم می کرد چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-چشم هات، هم کشیده س هم درشت! گونه هات پر و گل بهی، پوستت صاف، موهات مشکی مثل گربه!
همان طور که یک بند حرف می زد از دور خطوط صورتم را دید می زد. از خجالت سرخ شدم. احساس خوبی داشتم.
دلم می خواست باز هم ازم تعریف کند، ولی ساکت شده بود و فقط نگاهم می کرد. با تظاهر به بی خیالی گفتم:
-خونه ات خیلی قشنگه!
چشم به من داشت و جواب نمی داد. به ساعت پشت سرش نگاه کردم. نُه بود. مضطرب انگشتهایم را به هم گره زدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
-باید تا بیست دقیقه دیگه برم.
سرش را به علامت موافقت تکان داد و پرسید:
-باز هم می آیی اینجا یا از دیوونه بازي هام ترسیدي؟
-نه بابا این چه حرفیه؟ مزاحمت هم شدم.
زنگ تلفن صحبت مان را قطع کرد. خیلی ترسیدم. اگر خداي نکرده بابا زودتر آمده باشد دنبالم چی؟ با هراس از جا پریدم. گفت:
-نترس تلفنه!
حسام به سمت دیگر سالن رفت و تلفن را برداشت. خیلی آهسته حرف می زد، ولی از حالت خودمانیش فهمیدم امکان ندارد آن طرف خط بابا باشد! خیلی زود خداحافظی کرد و برگشت. بدون حرف روبرویم نشست و باز نگاهم کرد. من هم چاره دیگري نداشتم جز اینکه به او نگاه کنم! بلوز و شلوار کرم رنگ به تن داشت. بینی و چشمهایش شبیه عقاب بود و موهاي فر دارش برق می زد. روي هم رفته خیلی خوش قیافه بود. باز کجکی خندید، سرش را تند تند تکان داد و
گفت:
-ندیده بودم... تا حالا ندیده بودم!
-چی؟
-دختر شکل تو! چقدر چشم هات مظلومه!
به مسخره چند بار پلک زدم و گفتم:
-قابل نداره!
-برعکس زبون درازت!
زبانم را بیرون آوردم و او غش غش خندید. من هم خندیدم و از جایم بلند شدم. فوراً ساکت شد و گفت:
-می خواهی بري؟
-آره دیگه.
با اینکه هنوز خیلی تا نه و نیم وقت بود بدجور دلم شور می زد. فوراً به سمت اتاق خواب ها رفت و گفت:
-تا پایین همراهت می آم!
هراسان دنبالش دویدم و داد زدم:
-نه!
-چرا؟
کاپشن نازکی روي بلوز و شلوار نخی پوشید و گفت:
-ماشینت رو کجا پارك کردي؟
-سر کوچه! آخه تو این مجتمع خاله م اینا می شینند! تو هم نیا می ترسم ما رو با هم ببینند!
-آخه این ساعت شب. تنها بري تا اون سر کوچه؟ خطرناکه.
-نه! خواهش می کنم نیا.
بعد مانتو و روسریم را از روي مبل برداشتم و پوشیدم و جلوي آینه قدي راهرو ایستادم. لپ هایم از هیجان گل انداخته
بود و به نظر خودم هم رسید که:
-چه خوشگل شدم!
حسام پشت سرم ایستاده بود. چقدر به هم می آمدیم! هر دو قدبلند و مومشکی بودیم. حسام هم انگار در همین فکر
بود چون گفت:
-چقدر شبیه منی!
-آره!
داخل آسانسور سریع آرایشم را پاك کردم. کتابم را از کیفم بیرون آوردم و وقتی آسانسور به طبقه همکف رسید با دلهره بیرون آمدم و به دور و برم نگاه کردم. نگهبان پشت میزش چرت می زد. در گوشه اي خلوت روي یک مبل نشستم و خیره به در منتظر بابا شدم. بوي نم داخل سالن پیچیده بود و صداي شرشر باران روي پله هاي مجتمع می آمد. اتفاقاً بابا هم زود آمد. وقتی با بارانی و شال گردن خیس وارد لابی شد فوراً از جایم پریدم و گفتم:
-من آمدم پایین
بابا با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-چرا آمدي پایین بابایی؟ خوب صبر می کردي من برسم.
گفتم:
-همین الان آمدم ... آخه تلفن شون به خاطر بارون قطع شده.
بابا دیگر چیزي نگفت. دستش را دورم انداخت و دوتایی زیر باران به طرف ماشین دویدیم. وقتی به خانه رسیدیم مامان میز شام را چیده بود و مریم هم هنوز برنگشته بود. بابا دست هایش را به هم مالید، بارانی خیس را درآورد و
گفت:
-خانم چه بارونی شد شوخی شوخی!
بوي پلو خورش قیمه با نم باران قاطی شد. فکر شهاب که یک ساعتی بود از ذهنم بیرون رفته و راحتم گذاشته بود دوباره به سرم زد. با بغض از پشت میز بلند شدم و گفتم:
-خسته ام ... خوابم می آد.
در اتاقم زیر پتو دراز کشیده بودم و با خودم کلنجار می رفتم. می دانستم زنگ زدن به شهاب بی فایده است ولی چیزي از درون قلقلکم می داد و نمی توانستم خودم را کنترل کنم. تلفنم را بیرون آوردم و شماره تلفن او را گرفتم. خودش گوشی را برداشت. صدایش آرام و مهربان بود. دل و جرأت به خرج دادم و گفتم:
-سلام شهاب!
مثل همیشه اولش جا خورد. بعد با صدایی که هیچ چیز خاصی از آن استنباط نمی شد گفت:
-سلام
-با من قهري؟
نفس عمیقی کشید و جواب نداد. ناخودآگاه بغض کردم. گفت:
-تو روخدا بس کن
-تو هم بس کن.
در حالی که کم کم صدایش عصبی می شد گفت:
-من چی رو بس کنم؟ هر روز یه کلکی سوار می کنی؟ چی تو سرت می گذره؟ چرا زنگ می زنی؟ من ازت می ترسم.
با گریه گفتم:
-می دونی چرا زنگ می زنم. خوب می دونی ... چون دوستت دارم.
اول ساکت شد و بعد با لحن مهربان ترین گفت:
-پس این کارها چیه؟ چرا آزارم می دهی؟
-فقط دوستت دارم، همین.
-پس اینقدر خودت و منو اذیت نکن ... باشه؟ آفرین دختر خوب، حالا برو بخواب.
-چرا باهام حرف نمی زدي؟ شهاب دقم دادي.
-آخه آدم نمی دونه چی تو سرت می گذره ... می ترسم حرفهاي همین امشب فردا از اتاق سحر سر در بیاره!
-اگه مطمئنه بودي باهام بهتر می شدي؟ اون وقت باهام حرف می زدي؟
-برو بخواب شیدا ... شب بخیر.
-دوستت دارم ... شب بخیر.
و گوشی را گذاشتم.
قلبم تند تند می زد، ولی حالم خیلی بهتر بود. تا آخر شب به شهاب و صحبت هاي آن شب فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که در مورد نوار خیلی بی پروا رفتار کرده ام و باید از این به بعد با سیاست بیشتري با او و سحر برخورد کنم. ساعت نزدیک دوازده شب بود که مریم همراه فراز به خانه برگشت. صداي خنده هایش از ته حیاط به گوش می رسید. انگار زیر باران می دویدند. بعد صداي پاي شان در راهرو و موج خنده و سر و صدا بلند شد. هر دو سلام کردند. مامان و بابا با خوشرویی جواب شان را دادند. در رختخوابم می غلتیدم و اجباراً حرفهاي شان را می شنیدم. مامان براي شان
چاي ریخته بود و حالا داشت در مورد عروسی سوال می کرد. فراز خندید و به شوخی گفت:
-والله منم مثل شما. اصلاً از کار این دو تا سر در نمی آرم.
بابا گفت:
-خوب از کار خودتون چی؟ از اون سر در می آرید؟
مریم و فراز هر دو خندیدند. بعد مریم با لحنی جدي جواب داد:
-بابا ما که قرارهامونو گذاشته بودیم؟ تکلیف درس و دانشگاه فراز معلوم بشه بعد.
-باشه بابایی، من که حرفی نزدم.
از دست همه آنها حرص می خوردم. با حرص در تختخوابم جابجا شدم و با خودم گفتم:
-خیلی نقشه ها دارند ... هیچ کدوم هم فکر غصه ها و بدبختی هاي من نیستند!
نفهمیدم فراز تا کی خانه ما بود. با بغض و ناراحتی خوابم برد.
روزها می گذشت و تاریخ ازدواج سحر و شهاب نزدیک و نزدیک تر می شد. پنجشنبه پانزدهم دي را براي عقد و عروسی مشخص کرده بودند. روزي که این خبر را شنیدم چنان لرزي سرتاپاي بدنم را گرفت که مامان نگران شد و چند نوبت آب قند به خوردم داد تعجب می کردم که چرا کسی به من شک نمی کند. وضعیت درسی ام هم با اینکه خیلی بد نبود
ولی به نسبت سال هاي قبل افت کرده بود و مامان و بابا بدون اینکه خم به ابرو بیاورند آن را به سنم مربوط می دانستند و می گفتند کاملاً طبیعی است! تماس هایم با حسام بیشتر شده بود و بیشتر او بود که اصرار به دوستی و ایجاد ارتباط با من داشت. من هم فقط براي فرار از فکر شهاب باهاش حرف می زدم و این به من کمک می
کرد تا با شهاب تماس نگیرم. با وجود اینکه به هیچ وجه راضی به سر گرفتن این ازدواج نبودم، ولی دست از تلاش و کوشش بی فایده برداشته بودم و فقط با بغض و کینه خوشحالی دیگران را از این واقعه نظاره می کردم. خدا را شکر سحر آنقدر درگیر بود که دیگر در خانه ما آفتابی نمی شد. بیشتر اوقات مریم هم با او بیرون بود. وقتی هم به خانه می رسید از خستگی ناي هیچ کاري را
نداشت. اول شامی را که مامان جلویش می گذاشت می خورد و تند وتند از کارهاي آن روز تعریف می کرد؛ بعد هم فوراً به اتاقش می رفت و می خوابید.
باوجود اصرار مامان ومریم به هیچ وجه راضی به پرو وپوشیدن آن پیراهن صورتی پفدار نشدم. مامان عصبانی داد می زد:
پیراهن به این نازینی رو نمی پوشه! پس چی می خواهی بپوشی؟ مگه لباس شب داري؟
اصلاً دلم نمی خواست به این موضوع فکرکنم. به مامان جواب می دادم:
-خودم می دونم. اون پیراهن صورتی نازنین هم مال خودتون! من پونزده سالمه.
مامان با تمسخر می گفت:
-اووووه بله مادام! چشم خانم بزرگ... امان از دخترهاي امروزي که دیگه می خوان درسته قورت مون بدند!

فصل پاییز تمام شد و دیگر چیزي به عروسی سحر و شهاب نمانده نمانده بود. مریم حسابی درتکاپو بود. موهایش را مش کرده بود. درمورد سحرهم می گفت که او موهاي بورش راکمی تیره کرده و چندکیلو هم لاغر شده. من هم کلی وزن کم کرده بودم. روزي که مریم و سحر براي رنگ موهاي شان به آرایشگاه می رفتند با کلی اصرار از مادرم خواستم که اجازه بدهد من هم بروم. با وجود اینکه چشم دیدن سحر رانداشتم می خواستم آنجا باشم و از حرف ها یشان سر دربیاورم، ولی او اجازه نداد. امتحان ریاضی ام را بهانه کرد و مرا در خانه نگه داشت. به غیر از آن نیت دیگري هم داشتم که جرأت نمی کردم به مامان بگویم. می خواستم موهایم را رنگ کنم! ولی مطمئن بودم اگر بفهمد چه خیالی
دارم حسابی عصبانی می شود. دوهفته تا عروسی وقت باقی بود که یک روز صبح مریم شال و کلاه کرد و دنبال سحر رفت تا باهم به آرایشگاه بروند. من آن روز مدرسه نرفته بودم. به آشپزخانه رفتم و با گریه و زاري از مامان خواهش کردم به من هم اجازه بدهد همراه مریم به آرایشگاه بروم. مامان عصبانی ملافه
اش را به سمتم تکان داد:
-مثلاً از مدرسه دررفتی که بنشینی درس بخونی، تو فردا امتحان داري نه من! اصلاً تو درآنجا چه کاري به غیر از وقت
تلف کردن داري؟
-تو رو خدا... مامان اذیت نکن!
مامان با قاطعیت سرش را بالا برد و داد زد:
-نه! بنشین سر درس و مشقت... تو یکی آخرش منو می کشی!
عصبانی از جایم بلندشدم و درحالی که صدایم را نازك کرده بودم و اداي مامان را درمی آوردم گفتم:
-تو یکی آخرش منو می کشی یه یه یه یه یه!
بعد فوراً از آشپزخانه بیرون دویدم. صداي جیغ و داد مامان را می شنیدم که می گفت:
-الهی خیر نبینی تن منو می لرزونی.
دراتاقم رامحکم بستم و باغیظ روي تخت نشستم. صداي مریم را شنیدم که با مهربانی به مامان دلداري می داد و بعد صداي درخانه آمد. پاهایم را محکم روي زمین کوبیدم و داد زدم:
-حالی تون می کنم.
مثل شیر زخمی طول اتاق را بالا و پایین می کردم و تهدید می کردم. چند دقیقه اي بیشتر نگذشته بود که دوباره صداي درخانه راشنیدم. گوشم راتیز کردم. هیچ صدایی نمی آمد. آرام در اتاقم راباز کردم و از لاي درهال و راهروي ورودي را دید زدم. مانتو و شال مامان به جارختی نبود. باتردید صدازدم:
-مامان؟ مامان؟
جوابی نداد. مطمئن شدم بیرون رفته. شاید براي خرید یا کار دیگري ازاین قبیل. فوراً از اتاقم بیرون آمدم و به اتاق او رفتم. کشوهاي میز آرایش و کمد لباس هایش را بیرون کشیدم و با عجله گشتم. کشوها خیلی مرتب وخلوت بود و به راحتی می توانستم آنها رابگردم. بالاخره داخل یکی از کشوهاي میز توالت کیسه رنگ موها رایافتم. از خوشحالی به هوا پریدم. درآینه به خودم نگاه کردم وچشمک زدم. باقی وسایل رنگ هم همانجا داخل کیسه دیگري بود. همه چیز را برداشتم و به حمام رفتم. در را قفل کردم و همه وسایل را داخل دستشویی گذاشتم. رنگ موهاي مامان شرابی مایل به
قرمز بود؛ درست همان رنگی که می خواستم. همان طور که بارها دیده بودم رنگ مو را درست کردم. بعد موهایم را باز کردم و تمام رنگ را مثل شامپو به آن مالیدم.
خیلی زود موهایم قرمز شد. رنگ راه گرفته بود و از پیشانیم پایین می آمد. با نوك انگشت رنگ ها را بالا می بردم و روي موهایم می کشیدم. حدود نیم ساعت داخل حمام روي در توالت فرنگی نشستم و با دلهره منتظر نتیجه کار شدم. بعد از نیم ساعت موهایم کاملاً قرمز بود، ولی به نظرم می آمد که با رنگ سرمامان متفاوت است. با خودم فکرکردم:
هرچی می خواهد باشد! از اون موهاي سیاه بچه گونه که بهتره... اصلاً خیلی هم قشنگه! موهایم را داخل کاسه دستشویی شستم و حوله را دور سرم پیچیدم. اول جرأت نداشتم به خودم نگاه کنم. اما کم کم سرم را بالا آوردم ودرآینه نگاه کردم. یک مثلث قرمز براق ازجلوي حوله سبز رنگ بیرون بود. رنگ صورتم هم روشن تر از همیشه به نظر می رسید.
کم کم جرأت پیدا کردم وصاف جلوي آینه ایستادم. حوله کوچک باز شده و موهاي بلند و قرمز روي شانه هایم ریخت. با حیرت به خودم نگاه کردم و با صداي بلند گفتم:
-واي... چه قشنگ!
موهایم بلند و براق و تابدار بود. با دست آن را حالت دادم و از زوایاي مختلف به خودم نگاه کردم. خیلی از قیافه جدیدم راضی بودم. تنها نگرانیم عصبانیت بقیه بود! با وجود اینکه خیلی می ترسیدم، سعی کردم ژست بی خیالی بگیرم
و شانه هایم را بالا بیندازم. صداي در خانه مرا از عالم خیال بیرون کشید. همانجا پشت درحمام گوشم را به در گذاشتم وبا نگرانی منتظر شدم. صداي هن هن خسته مامان و خش خش کیسه از پشت در شنیده می دش. زیر لب غر زد:
-کمک کردن که اصلاً تو مرامش نیست! به نظرم رسید بهترین فرصت همین الان است. به هر حال دیگر کار از کار گذشته بود و چاره اي نبود. باید به طریقی با
مسأله کنار می آمدند. فوراً بلوزم را پوشیدم، حوله را به موهاي خیسم بستم و ازحمام بیرون آمدم. کیسه هاي پرتقال و خیار کنار راهرو بود. هر دو کیسه را با یک دست بلند کردم و دست دیگرم را روي حوله گذاشتم. زیر لب بسم الله گفتم و وارد آشپزخانه شدم. مامان پشت به من ایستاده بود وتخم مرغ ها را داخل جا تخم مرغی یخچال می چید. کیسه
ها را روي میز گذاشتن و گفتم:
-سلام ... چطوري؟
مامان برگشت و با تعجب نگاهم کرد. چند ثانیه اي متوجه نشد. گفت:
-چطور حال منو می پرسی تو؟!
بعد چشم هایش از تعجب درشت شد و دهانش باز ماند. با دستی که آزاد بود لبه صندلی را گرفت و گفت:
یا ابوالفضل!
خندیدم و با جسارت هر چه تمام تر گفتم:
-خوشگل شدم؟
مامان صندلی را بیرون کشید و نشست. بعد با مشت محکم به میز کوبید و با فریاد گفت:
-تو به اجازه کی این غلط ها رو کردي؟
بدون اینکه چیزي بگویم فقط نگاهش کردم. مامان ادامه داد:
-این چه گندیه به سرت مالیدي؟
-ازهمونیه که شما می مالید!
رنگ صورت مامان از عصبانیت قرمز شده بود. چند بار لب باز کرد تا چیزي بگوید، ولی نتوانست. آخر سر فقط با ناله
گفت:
-تو منو می کشی.
آرام وبی صدا از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقم رفتم و در راقفل کردم. بی صدا روي تخت نشستم و گوشم را به سر وصداهاي بیرون تیز کردم. بعد از چند دقیقه مامان به هال آمد وتلفن را برداشت. من هم فوراً تلفن خودم را به پریز زدم و منتظر شدم تا او شماره بگیرد، بعد گوشی را برداشتم. صداي منشی پدرم راشناختم. تلفن به اتاق بابا وصل شد و
مامان بی مقدمه داد زد:
-این ور پریده داره منو می کشه. زودتر بیا تکلیف این دختره وقیح رو معلوم کن.
بابا هاج و واج پرسید:
-کی ؟ چی؟ چی شده؟
-همین پتیاره پاچه ور مالیده! معلومه کی. همین تخم جن! شیداي کره خرا
بابا با ملایمت گفت:
-آروم باش خانم… من که چیزي نمی فهمم… بگو چی شده؟
معلومه که نمی فهمی! اونقدر که لوسش کردي، اونقدر که لی لی به لالاش گذاشتی. حالا دیگه پاك از جاش در رفته!
بابا از کوره در رفت و داد کشید:
-می گی چه غلطی کرده یا می خواهی اعصاب منو خرد کنی؟
-تحفه ترك ورداشته موهاشو سرخ کرده!
-یعنی چی؟ رنگ کرده؟ با چی؟
-با رنگ؛ با رنگ هاي من. دختر بچه هم اینقدر پررو و خودسر!
بابا اول جواب نداد، ولی بعد از چند ثانیه که مامان پشت خط نفس نفس می زد گفت:
-خانم بگذار شب می آم خونه ببینم چی شده.
مامان بی خداحافظی گوشی را گذاشت. همان طور که از پشت در اتاقم رد می شد داد زد:
-امشب تکایفم رو با تو معلوم می کنم.
یواش گفتم:
-یه یه یه یه یه!
بعد از جایم بلند شدم و جلوي آینه ایستادم. حوله را از دور سرم باز کردم و با لذت به خودم خیره شدم. موهاي قرمز و بلندم روي بلوز مشکی خیلی قشنگ تر شده بود. چرخیدم و با آینه کوچکی پشت سرم را هم نگاه کردم. بعد کیف لوازم آرایشم را برداشتم و روي تخت نشستم و انواع آرایش را روي چهره جدیدم امتحان کردم. اونقدر در عالم خود غرق شدم که متوجه نشدم کی مامان از خانه بیرون رفت و کی دوباره برگشت. در خانه را محکم به هم کوبید. از جا
پریدم و گوشم را تیز کردم. صداي پایش را شنیدم که به سمت اتاق من می آمد. وقتی پشت در رسید دستگیره را گرفت و محکم بالا و پایین برد. درقفل بود. عصبانی داد زد:
-بازش کن ببینم.
جواب ندادم. چند بار دیگر دستگیره را تکان داد و آخر سر تهدید کرد وگفت:
-پدرتو در می آرم!
و رفت. تا ظهر در اتاقم حبس بودم. دلم از گرسنگی مالش می رفت. چند پر پرتقالی را که از شب قبل روي میز
تحریرم مانده بود خوردم و بدتر دل ضعفه گرفتم. کمی از ظهر گذشته بود که مریم از آرایشگاه برگشت. درخانه را باز
کرد و با صداي بلند و شاد گفت:
-سلام ملت! بیایید منو ببینید . کیف کنید!
بعد تق و تق پاشنه هاي کفشش را شنیدم و فهمیدم به آشپزخانه رفته. دیگر صداهاي شان را نمی شنیدم. لاي در اتاقم را باز کردم و سعی کردم بفهمم با مامان در آشپزخانه چه می گویند. پچ پچ می کردند. معلوم بود مامان جریان رنگ زدن موهاي مرا برایش تعریف می کند. یکدفعه مریم با صداي بلند گفت:
-قرمز؟!
-آره… مثل خود آتیش به سرش!
دوباره به اتاقم برگشتم و منتظر ننشستم. بعد از چند دقیقه مریم در زد و گفت:
-آتیش به سر در رو باز کن ببینم چه دسته گلی به اب دادي؟
صدایش شوخ و شنگ بود. از جایم بلند شدم. اول در اینه به خودم نگاه کردم بعد دستم را لاي موهایم بردم و روي شانه هایم ریختم صورتم آرایش داشت و به نظر خودم خیلی خوشگل شده بودم. اهسته لاي در را باز کردم و گفتم:
-فقط تو بیا تو ها!
مریم از لاي در وارد شد و من فورا در را پشت سرش قفل کردم. وقتی به طرفش برگشتم با چشم هاي گشاد شده از حیرت مات و مبهوت به من خیره ماند. خندیدم و گفتم:
-خوب شد نه؟
مریم دستش را روي پیشانی اش گذاشت و گفت:
-چکار کردي شیدا؟
با لبخند صورتم را به سمت راست کج کردم و دوباره پرسیدم:
-خوب شده؟
مریم روي تخت نشست و با ملایمت گفت:
-آخه شیدا جون، خواهر کم این رنگ مو اصلا براي سن تو خوب نیست. خیلی تو ذوق می زنه. خودت نمی فهمی؟
-تو ذوق می زنه چون عادت ندارید... دو روز که بگذره عادت می کنید؛ اون وقت دیگه ذوق نمی زنه!
مریم به طرف من امد و موهایم را از هم باز کرد و گفت:
-متوجه نیستی. من می گن این رنگ خیلی براي تو جلفه! زشته.
از حرص داشتم منفجر می شدم. خودم را از زير دستش کنار کشیدم و داد زدم:
-هیچم زشت نیست چطور واسه مامان خوبه، واسه من جلفه؟
-اولا رنگ موي مامان این نیست و شرابیه! این روي موهاي سیاه تو این طور قرمز شده. بعد هم... بله خیلی زشته!
از ناراحتی اشک در چشمانم حلقه زد. فریاد کشیدم:
-به تو چه موهاي خودمه.
مریم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-از من گفتن. اگه خواستی بیا من روش برات رنگ قهوه اي کنم... به هر باید به جوري درستش کنیم. حالا اصلا چرا
این کار رو کردي؟ زده به سرت؟
-نه! مگه تو که رفتی مش زنونه رو روي موهاي سیاهت زدي زده به سرت؟
مریم در اینه نگاهی به خودش انداخت و دستی لاي موهایش برد و گفت:
-این فرق داره! این مشه. بعد هم من از تو خیلی بزرگترم. تازه من هیج وقت حاضر نیستم موهامو اونجوري مثل تو قرمز کنم.
-تو حسودیت میشه!
-دیوونه.
و از اتاق بیرون رفت.
پشت سرش با عصبانیت را بالا انداختم. دمپایی هایم از پایم بیرون آمد و محکم به در اتاق خورد. تمام بعد از ظهر خودم را د راتاق حبس کردم. از گرسنگی در حال ضعف بودم، ولی نمی توانستم از اتاق بیرون بروم. می ترسیدم مامان و مریم دست و پایم را بگیرند و به زور موهایم را رنگ کنند. شب که بابا آمد دوباره جیغ و داد مامان بلند شد. گوشم
را به در چسبانده بودم تا حرف هاي شان را بشنوم. مامان داد زد:
-مثل آتیش به سر اون موهاي نازنینش رو قرمز کرده. از ظهر تا حالا هم خودشو تو اتاق گروگان گرفته! هیچی هم
کوفت نکرده... می ترسم از گشنگی از حال رفته باشه.

نويسنده: تاريخ: یک شنبه 30 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل دهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل نهم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

 قسمت 9

هیجان زده دست هایش را گرفتم و گفتم:
-پس دیگه هیچی مهم نیست شهاب. سحر رو ول کن! وقتی ما دو تا همدیگه رو دوست داریم کسی نمی تونه مانع مون بشه.
معذب نگاهم کرد و گفت:
-متوجه نشدي! من و سحر داریم ازدواج می کنیم. شیدا زندگیت رو خراب نکن. فایده نداره. تو الان باید فقط به درس و مدرسه فکر کنی.
از جایم بلند شدم و جلوي مبل روي زمین نشستم. بعد دست هاي شهاب را در دست گرفتم و با گریه داد زدم:
-شهاب من دوستت دارم... همه چیز رو خراب نکن.

خودش رو عقب کشید و گفت:
-بلند شو شیدا. چی رو خراب نکنم؟ بین من و تو که چیزي نیست.
-چیزي نیست؟ مگه ما همدیگه رو دوست نداریم؟ همین کافیه.
کلافه از روي مبل بلند شد و گفت:
-برات آژانس می گیرم! خانوادت نگرانت می شوند.
هراسان بلند شدم و به طرفش دویدم. محکم بغلش کردم و گفتم:
-عاشقتم.
شهاب هم همانطور آرام دستش را پشتم گذاشته بود و نوازشم می کرد. امیدوارتر شدم و خودم را بیشتر در آغوشش رها کردم. روي موهایم را بوسید و گفت:
-بس کن دختر خوب.
سرم را بلند کردم و به چشم هایش خیره شدم؛ چشم هاي سیاه و پژمرده، مورب و کشیده، با مهربانی نگاهم می کرد. با حالتی شوخ خندید و گفت:
-چیه؟
-هیچی!
و دوباره سرم را در آغوشش فرو بردم و بوییدمش.
آرام آرام مرا از خودش جدا کرد و گفت:
-برو بشین اونجا روي مبل.
بدون اینکه مخالفت کنم رفتم و روي مبل نشستم. شهاب دستش را برد تا گوشی تلفن را بردارد، ولی همان لحظه تلفن زنگ زد. انگشتش را روي بینی اش گذاشت و به من اشاره کرد که حرف نزنم. گوشی را برداشت و با صدایی گرم و مهربان با کسی که آن طرف خط بود مشغول صحبت شد. از صحبت هایش فهمیدم که سحر است. شهاب با مهربانی گفت:
-خوب پس برو ناهار بخور بعد زنگ بزن.
از شدت عصبانیت و حسادت حال خودم رو نمی فهمیدم. کلافه روي مبل جابجا شدم. یک چشم او با نگرانی متوجه من بود. گفت:
-آره عزیزم... جونم؟
از جایم بلند شدم. شهاب گفت:
-آره. جون دلم! بهت زنگ می زنم.
مچ پایم را پیچ دادم و در حالی که خودم رو روي زمین می انداختم داد زدم:
-واي شهاب!
رنگ شهاب پرید. با دستپاچگی گفت:
-چیزي نیست عزیزم... زنگ می زنم.
و گوشی را گذاشت. هراسان به طرف من دوید و گفت:
-آخه چرا داد زدي؟ خرابکاري شد.
کمکم کرد تا از جایم بلند شوم. تلفن مرتب زنگ می زد، ولی شهاب گوشی را برنمی داشت. در اولین فرصت که تلفن قطع شد به آژانس زنگ زد.
من روي مبل نشسته بودم و با تظاهر به درد گریه می کردم. آژانس زودتر از آن که فکرش را بکنم رسید. شهاب دستم را گرفت و کمکم کرد تا از پله ها پایین بروم. ولی حواسش پرت بود. فکرش جاي دیگري بود. وقتی داخل ماشین نشستم با چشم هاي گریان گفتم:
-بهت زنگ می زنم!
سرش را تکان داد و در را بست. وقتی از آن کوچه بیرون رفتم با آسودگی به صندلی ماشین تکیه دادم و با پنبه آرایش صورتم را پاك کردم.
در خانه قشقرقی یه پا شده بود. وقتی وارد خانه شدم مامان با حالتی تهاجمی به سمتم آمد و داد کشید:
-کدوم گوري بودي تا حالا؟
اصلا فکر اینجایش را نکرده بودم. آنقدر ذهنم درگیر شهاب بود که از یاد برده بودم از ساعت برگشتنم به خانه خیلی گذشته. با ترس به مامان خیره ماندم. مریم هم کنار در آشپزخانه ایستاده بود و با عصبانیت نگام می کرد، فورا فکري
به نظرم رسید. گفتم:
-مگه تو کلاس نداشتی؟
-چرا از هشت تا ده صبح.
با صداي لرزانی به مامان گفتم:
-فکر کردم مریم کلاس داره. رفته بودم جلوي دانشگاه شون!
با خشم گفت:
-تو غلط کردي سر خود پا شدي رفتی اون سر شهر. از این به بعد هر گوري خواستی بري اول به من می گی، اگر اجازه دادم اون وقت می تونی بري.
با مظلومیت سرم را پایین انداختم و گفتم:
-چشم!
مریم برگشت و توي آشپزخانه رفت. مامان هم دنبالش رفت و گفت:
-بیا ناهار بخور... جون به سرمون کردي.
آنقدر خوابم می آمد که نمی توانستم پشت میز بنشینم و غذا بخورم. خودم را ناراحت و دلخور نشان دادم و گفتم:
-می رم بخوابم.
مادرم پشیمان از بداخلاقی اش سینی ناهار را به اتاقم آورد، ولی حتی نتوانستم تشکر کنم و قبل از آن که چیزي بفهمم خوابم برد. غروب که از خواب پریدم خانه ساکت بود. خواب آلود و سنگین از رختخواب بیرون آمدم. چراغ هاي هال و سالن خاموش بود و فقط آباژور کنار تلویزیون روشن بود. به آشپزخانه رفتم. سینی ناهارم دست نخورده روي میز قرار داشت و کنار آن کاغذ نامه اي که به خط مامان خطاب به من که با حروف درشت و با عجله نوشته شده بود:
شیدا مادري! من و مریم می رویم خرید. اگر بیدار شدي ناهارت رو داغ کن و بخور.
کاغذ را همانجا روي میز گذاشتم و به سرعت به سراغ تلفن رفتم. بی معطلی شماره شهاب را گرفتم. بعد از دو بوق خودش گوشی را برداشت. تا بله قشنگ و گرمش را شنیدم با تمام عشقی که در وجودم بود گفتم:
-عصر به خیر.
اول چند لحظه مکث کرد بعد گفت:
اشتباه گرفتید.
به نظرم آمدم که صداي جیغ سحر را شنیدم. بی معطلی گفتم:
-از اون دختره متنفرم.
شهاب چیزي نگفت و گوشی را گذاشت. همان طور روي مبل چمپاته زدم و ناخن هایم را جویدم تا مادرم و مریم از خرید برگشتند.
مامان خیس از عرق کیسه هاي خرید را کنار در گذاشت و گفت:
-شیدا مادري بیا کمک مریم. من که از کت و کول افتادم.
با بی میلی از جایم بلند شدم و کیسه هاي خرید را جابجا کردم. در همین موقع تلفن زنگ زد. مریم کیسه ها را روي میز رها کرد و به سمت تلفن دوید. با حرص گفتم:
-بپا نیفتی زمین نفله بشی!
چیزي نشنید. گوشی رو برداشت و چند بار الو الو کرد. گوشم تیز شد. جرقه امیدي در قلبم زنده شد. با خود گفتم:
حتما شهابه فراز که با مریم حرف می زنه. مریم غرغرکنان به آشپزخانه برگشت. در حالی که سعی می کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم پرسیدم:
-کی بود؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-یه علٌاف!
دلم از شوق تپید. چند دقیقه اي نگذشته بود که دوباره تلفن زنگ زد این بار مریم از جایش تکان نخورد. بی معطلی به طرف تلفن دویدم، ولی مامان زودتر گوشی را برداشت. چند بار الو گفت و بعد کلافه داد زد:
-مریضی؟
شک نداشتم که شهاب می خواهد با من حرف بزند. سینی ناهارم را برداشتم و به اتاق خوابم رفتم. مامان متعجب پرسید:
-هنوز ناهار نخوردي؟ مریض می شی مادري!جواب ندادم و در اتاق را پشت سرم بستم. با ترس و لرز تلفنم را از مخفیگاهش بیرون آوردم و به پریز زدم. با دست لرزان شماره شهاب را گرفتم. با اولین زنگ گوشی را برداشت و گفت:- جانم؟-
شهاب جون؟باز مثل قبل مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت:- بله... بفرمائید.- تو الان زنگ زدي خونه
ما؟با همان لحن غریبه و آرام گفت:- نخیر خانم گفتم اشتباه می گیرید.قبل از آن که گوشی را بگذارد با عجله گفتم:-
اینقدر ازش نترس!شهاب چیزي نگفت و گوشی را گذاشت. به خودم دلداري می دادم که خودش بوده، ولی آنقدر قد و تودار است که نمی خواهد اعتراف کند. تلفن را جمع کردم و نشستم توي رختخواب و با حرص زرشک پلو خوردم!آن شب چند بار به تلفن هاي مریم گوش دادم. سحر کلافه و عصبی بود. با جیغ و داد پاي تلفن می گفت:- به خدا این شهاب یه غلط می کنه مریم. امروز ظهر خودم صداي یه دختره رو از خونه شون شنیدم... این شیدا با همه بچگی اش
خوب مچ این چشم چرون رو گرفته بود!- خوب آخه نپرسیدي صداي کی بود؟- کجاي کاري؟ تلفن رو قطع کرد... بعد نیم ساعت که جواب داد، گفت مامانم از بالاي کابینت آشپزخونه افتاده بود پایین!
-خوب شاید راست می گه پسره بدبخت.
سحر که دیگر کنترل صدایش را نداشت داد زد:- نخیر. خوش خیالی ها. عصري رفتم خونه شون مامانش سر و مر و گنده اون وسط جولون می داد، بعد هم که پرسیدم انشاا... به خیر گذشته چیزي تون نشده، گیج و ویج نگاهم کرد. نمی دونم شهاب چه جوري بهش علامت داد که یکهو سرشو تکان داد و گفت، آره آره. مریم دارم روانی می شم.مریم که از
بی خوابی دیشب خسته و خواب آلود بود، جواب داد:
-اینقدر شر و ور نباف. برو بخواب.
بهترین فرصت بود. فورا به اتاق مریم رفتم. مؤدبانه در زدم و از لاي در نیمه باز گفتم:
-بیام تو؟
مریم سرش را تکان داد و همان طور منتظر نگاهم کرد. کنارش روي تخت دراز کشیدم و گفتم:
-دلم واسه خواهرم تنگ شده بود.
مریم بدون حرف دستش را دورم انداخت و خواب آلود چشم هایش را باز و بسته کرد. خودم را بیشتر توي بغلش جا
دادم و گفتم:
-چقدر دنیا کوچیکه خواهري!
خواب آلود سرش را تکان داد و چیزي نگفت. یقه بلوزش را به بازي گرفتم و زیر لب نچ نچ کردم، ولی مریم خواب آلودتر از آن بود که چیزي بفهمد. آخر سر خودم گفتم:
-امروز باز شهاب آمد دنبال دختره!
مریم چشم هایش را باز کرد و مبهوت به من خیره شد. مظلومانه خودم را جمع کردم و گفتم:
-به خدا راست می گم... خودش بود!
مریم نیم خیز شد و سرش را روي مچ دستش تکیه داد و پرسید:
-شیدا مطمئنی؟
چشم هایم را چند بار باز و بسته کردم و پرسیدم:
-از چی؟
-از اینکه یارو خود شهابه.
-وا! خوب آره... من شهاب رو نمی شناسم یعنی؟
مریم که حالا خیلی توي فکر بود دوباره دستش را دورم انداخت و هر دو در همان حالت خواب مان برد.

روزها می گذشت و همه در تکاپوي مقدمات جشن عروسی شهاب و سحر بودند. مامان و مریم یک پاي شان خانه بود و یک پاي شان خیاطی. براي من هم لباس سفارش داده بودند که با حرص از پرو کردن آن شانه خاله می کردم. بارها و بارها با شهاب تماس گرفتم، ولی اکثر مواقع کسی تلفن شان را جواب نمی داد و یکی دو باري هم که خودش گوشی را برداشت خیلی زود با من خداحافظی کرد و گفت:
-شیدا جون خیلی گرفتارم... می دونی دیگه چیزي تا آخر ماه نمونده.
روز و شب کارم گریه بود، ولی نمی خواستم اینقدر راحت تسلیم بشوم و شهاب را دو دستی به سحر واگذار کنم. شب ها تا صبح نقشه می کشیدم تا اینکه فکري به نظرم رسید. یک روز بعدازظهر که مامان و مریم طبق معمول به خیاطی رفته بودند ضبط صوت کوچکم را کنار تلفن آوردم. یک کاست خالی داخل آن گذاشتم و دکمه ضبط را فشار دادم. بعد
شماره شهاب را گرفتم. از شانس من خودش گوشی را برداشت. در حالی که یک حبه قند گوشه لپم گذاشته بودم،
صدایم را نازك کردم و با حالتی شبیه پچ پچ گفتم:
-شهاب.
شهاب گیج شده بود. از طرفی حالا دیگر صداي مرا می شناخت و از طرف دیگر شک داشت و از ترس سحر نمی
توانست اسمم را بگوید، چون می ترسید من یک مزاحم از طرف سحر باشم. دوباره گفتم:
-شهاب خوبی؟
-مرسی شما؟
با عشوه خندیدم و گفتم:
-کلک منو نمی شناسی؟ من شیرینم دیگه!
شهاب که فکر می کرد دارم شوخی می کنم و با اسمی که آن اوایل گفته بودم خودم را معرفی کرده ام گفت:
-آها! خوبی؟
-اي بدك نیستم. تو چطوري؟ چه می کنی با زحمت هاي ما؟
شهاب چیزي نگفت. احساس می کردم معذب و کلافه است. به روي خودم نیاوردم و همانطور ادامه دادم:
-چیه؟ باز دختره اونجاست؟
-کار خاصی داري؟
-نه! بعد زنگ می زنم که بتونی حرف بزنی!
و بدون اینکه منتظر جوابش بمانم از پشت تلفن برایش ماچ فرستادم. به فاصله چند ثانیه یک ماچ کوتاه تر هم فرستادم و گوشی را گذاشتم. با هیجان نوار را زدم اول و به آن گوش کردم. صداها خیلی دور بود و صداي من اصلا قابل تشخیص نبود، ولی صداي شهاب کاملا قابل شناسایی بود و دومین ماچ چون کم صداتر بود به نظر می آمد که از طرف او براي دختر آن طرف خط فرستاده شده. سوتی از خوشحالی زدم. کاست را از داخل ضبط صوت بیرون آوردم و بشکن زنان به اتاقم رفتم.
روز بعد وقتی از راه مدرسه به خانه برمی گشتم به پستخانه رفتم و نوار را به آدرس خانه سحر پست کردم. اصلا برایم مهم نبود که بعد چه اتفاقی می افتد.
احتمال می دادم سحر و مریم همه چیز را بفهمند، ولی برایم مهم نبود. تنها هدف من به هم زدن جشن ازدواج سحر و شهاب بود.
روز بعد تمام تلفن هاي مریم را کنترل کردم، ولی خبري نبود. بعدازظهر روز سوم سحر که با خانه ما تماس گرفت، خودم تلفن را جواب دادم. با حال پریشانی بدون سلام و احوالپرسی گفت:
-مریم هست؟
-نه!
سحر مستأصل مانده بود. من من کرد و گفت:
-باهاش کار مهمی دارم کی می آد؟
-نمی دونم.
چند لحظه مکث کرد و بعد انگار فکري به نظرش رسید، گفت:
-شیدا اون دختره که تو مدرسه تونه... می دونی کی رو می گم؟
یک خیار از ظرف میوه برداشتم، گاز زدم و بی خیال گفتم:
-نه! کی؟
-همون که می گفتی شهاب می آد دنبالش... می گفتی با شهاب دوسته.
-آها!
-تو اگر صداي اونو پاي تلفن بشنوي می شناسی؟
-نمی دونم!
-یه دقیقه به این صدا گوش کن.
بعد همان نوار را برایم گذاشت و گفت:
-خوب گوش کن.
صداي خودم و شهاب را شنیدم. بعد از چند ثانیه سحر پشت گوشی آمد و گفت:
-خوب خودشه؟
پاهام را روي میز دراز کرده بودم و خیار نمک زده را با صدا گاز می زدم. گفتم:
-نمی دونم... شاید! ولی پسره انگار شهاب بود! آره؟
سحر با بغض گفت:
-آره.
صداي دختره هم آشنا بود... آره، فکر کنم خودشه!
-مطمئنی؟
-بیشتر از نود درصد! خودشه.
سحر فورا خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. حالا تنها نگرانیم این بود که شهاب همه چیز را به سحر بگوید. آن وقت معلوم نبود مریم چه بلایی به سر من می آورد. ولی احتمال آن خیلی کم بود، چون شهاب نمی توانست اعتراف کند که
من به خانه آنها رفته ام و او به سحر چیزي نگفته. به هر حال پاي شهاب هم گیر بود. همانجا جلوي تلویزیون نشستم و سعی کردم سرم را با کارتون هاي برنامه کودك گرم کنم! کمتر از نیم ساعت بعد مامان و مریم از خیاطی برگشتند.
مریم طبق معمول همیشه ترسیده پرسید:
-کسی براي من زنگ نزد؟
-چرا! فراز و سحر. مریم فکر کنم عروسی بهم خورد... حیف! چقدر پول دادي لباس دوختی؟
مامان و مریم متعجب نگاهم کردند، ولی هیچکدام حرفی نزدند.
مریم به اتاقش رفت تا تلفن بزند و من برخلاف میلم مجبور شدم به آشپزخانه بروم تا در جا به جا کردن خریدها به مادرم کمک کنم، اما تمام حواسم پیش مریم بود. مامان خسته و کوفته روي صندلی آشپزخانه ولو شده بود و جاي وسایل را به من نشان می داد. لابلاي صحبت هاي مامان گاهی صداي مریم را می شنیدم. ناگهان صداي فریادش را
شنیدم و بعد به سمت آشپزخانه دوید. شالش را از جارختی کنار در آشپزخانه برداشت و همان طور که آن را دور سرش می پیچید گفت:
-من می رم خونه فراز اینا. حال سحر بده!
مامان سراسیمه به دنبالش دوید و گفت:
-چشه مادر؟ به من هم خبر بده ها.
چشمی گفت و از خانه خارج شد.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. می ترسیدم مریم صداي مرا بشناسد. آن وقت نمی دانستم چه اتفاقی می افتاد. بدون توجه به غرغرهاي مادرم به اتاقم رفتم و در را از داخل قفل کردم. چند بار تلفن سحر را گرفتم، ولی اشغال بود. بعد با ترس و لرز شماره شهاب را گرفتم. او هم اشغال بود. خیلی دوست داشتم آنجا بودم و از همه چیز سر در می آوردم، ولی امکان نداشت. نیم ساعت بعد صداي تق و تق شماره گرفتن از تلفنم بلند شد. تلفن هاي مامان برایم جالب نبود، براي همین همان طور طاقباز روي تخت دراز کشیدم. ولی دقایقی بعد صداي مامان را شنیدم که می گفت:
-تو ور خدا اگر کاري از دست من برمی آد تعارف نکنیدها. سحر مثل مریم و شیدا می مونه واسه من. اینو از صمیم
قلبم می گم.
فورا قفل در را باز کردم و پریدم جلوي او و گفتم:
-خوب اگه حال سحر خیلی بده بریم پیشش.
مامان با دست به من اشاره کرد که ساکت باشم و شلوغ نکنم، ولی من کوتاه نیامدم و با صداي بلند گفتم:
-دوستی واسه چه وقته پس؟ مامان بیا بریم!
مامان که در حال خداحافظی بود دوباره به من اشاره کرد که ساکت باشم و وقتی پس از تعارفات معمول تلفن را قطع کرد، فورا به من براق شد که:
-چه خبرته؟ چه معنی داره پاشیم بریم خونه مردم؟ یه دعواي بی سر و ته بین شهاب و سحره، خودشونم حلش می کنند... تو چرا کاسه داغ تر از آش شدي؟
جواب ندادم و همانجا روي مبل در انتظار مریم نشستم.
مریم براي شام هم نیامد. من و مامان و بابا بی سر و صدا در آشپزخانه شام خوردیم. از شدت دلهره چیزي از گلویم پایین نمی رفت. بعد از شام که آن دو نیم ساعتی براي پیاده روي به حیاط رفتند فرصت کردم که دوباره شماره تلفن
هاي سحر و شهاب را بگیرم. اول شماره خانه سحر را گرفتم. خود سحر گوشی را برداشت. صدایش از شدت گریه تو دماغی شده و معلوم بود که خیلی ناراحت است. چند بار گفت بله و بعد با شدت و عصبانیت تلفن را قطع کرد. فورا شماره تلفن شهاب را گرفتم. با اولین زنگ خودش تلفن را جواب داد. صدایش عصبانی و بلندتر از حد معمول بود.
گفت:
-الو
-شتاب زده و باترس گفتم:
-الو.
تا صدایم را شنید فریاد زد:
-چی از جونم میخواهی دختره دیوانه؟ برو ولم کن!
و گوشی را گذاشت. جلوي چشم هایم تار شده بود و اتاق دور سرم میچرخید. چند لحظه مات و مبهوت به در و دیوار نگاه کردم و بعد بی اراده براي بار دوم شماره شهاب را گرفتم. تلفن را برداشت و بدون اینکه جواب بدهد قطع کرد. براي اولین بار در زندگیم معناي ناامیدي و یاس را دریافتم. گلویم از بغض در گرفته بود و ناامیدانه در فکر راه حل بودم. چند دقیقه به همان حالت باقی ماندم و بعد به سرعت برق تصمیم گرفتم. کیف مدرسه ام را برداشتم و روي تختم خالی کردم. لابلاي کتاب و دفترها را گشتم و بالاخره کارت پسر جوانی که مرا از مدرسه تا منزل شهاب برده بود پیدا کردم. تمام امیدي که براي ساختن یک رابطه زیبا با شهاب داشتم نا امید شده بود و حالا تنها راه نجاتم را چنگ زدن به ریسمانی دیگر میدانستم! با دست هاي لرزان شماره زیر کارت را گرفتم. بعد
از چند بوق بلند و کشیده صداي ریز و مودبانه زن جوانی را شنیدم:
-شرکت گسترده بفرمایید.
با تته پته گفتم:
-ببخشید خانم...من...من...من با آقاي....با آقاي مجدي کار دارم.
دختر جوان که معلوم بود خیلی کنجکاو شده با مکثی معنی دار گفت:
-بله گوشی!
دقایقی بعد صداي آهنگ در گوشم پیچید. موزیک بدون شعر بوده، ولی آن را خیلی خوب میشناختم. بغضی که گلویم را گرفته بود باز و اشک از چشمانم سرازیر شد. زیر لب مضمون آهنگ را میخواندم:تو از کدوم قصه اي که خواستنت
عادته ، نبودنت فاجعه، بودنت امنیته؟
موزیک قطع شد و صداي پسر جوانی را شنیدم که مثل منشی با تعجب و کنجکاوي گفت:
-بله
با صدایی که سعی میکردم نشانی از گریه در آن نباشد، گفتم:
-سلام...شناختی؟
چند لحظه سکوت کرد و بعد با تردید گفت:
-بله..فکر میکنم.
-خوب من کی ام؟
-همون خانم کوچولویی که جلوي در مدرسه دخترونه منتظر تاکسی دربست بود و اشتباها سوار ماشین من شد!
جمله آخر را با شوخی و مسخره ادا کرد. خیلی جدي گفتم:
-بله واقعا من منتظر تاکسی بودم.
-خیلی خوب. ما که حرفی نداریم...خوب حالا بگو حال واحوالت چطوره؟
من هم دیگر دنباله اش را نگرفتم و به این ترتیب بیست دقیقه اي صحبت کردیم. گفت:
-اسمم حسامه و مدیر عامل شرکتم.... تو چی؟ از خودت بگو.
خیلی مسخره بود، ولی گفتم:
-منم سال سومم.
-دبیرستان؟
-آره!
-خوب پس حدود 17 سالته.
-آره ! دقیقا 17 سالمه..تو چی؟ چند سالته؟
-من 25 سالمه. بیشتر به نظر می آم نه؟
سرم سوت کشید. از فراز و شهاب هم بزرگتر بود. گفتم:
-نه، همون حدودا...من چی؟
-تو هم همینطور. 16،17 ساله میزنی! اسمت چیه؟
-شیدا! چطور تا این ساعت شرکت بودي؟ فکر نمیکردم کسی جواب بده.

-نه شیدا خانم! کار ما معمولا تا شب طول میکشه ، ولی من ساعت هاي کاریم دست خودمه.
بعد از اینکه از این طرف و آنطرف گفتیم صداي در ورودي هال را شنیدم. مامان و بابا از پیاده روي برگشته بودند. فورا
سر و ته اش را هم آوردم و گفتم:
-خوب من برم...تا فردا!
ولی حسام ول کن نبود؛ گفت:
-چی چی؟ به این زودي کجا میري؟
هراسان گفتم:
-درس دارم...کاري نداري؟
-فردا کی زنگ میزنی شیدا؟
نمیدونم عصري، غروب...همین موقع ها.
-بالاخره کی؟
-غروب ..خداحافظ.
و گوشی را گذاشتم. بابا با صداي بلند صدایم زد و گفت:
-شیدا بابا! یه چایی تازه دم واسه ما نمی آري دختري؟
تلفن را از پریز کشیدم و زیر لحافم پنهان کردم. فورا بیرون دویدم و گفتم:
-الان
مامان با غرغر کنار بابا نشست و گفت:
-یه لیوان آب دست آدم نمی دهند! به خدا امروز عصر چهار تا کیسه رو بالا و پایین کرد، بعد مثل کش تنبون در رفت!
بابا به طرفداري از من گفت:
-دختر باباست. مگه نه شیدا بابایی؟
خودم را لوس کردم و گفتم:
-آره ، فقط بابا!
فورا کتري را جوش آوردم و دو فنجان چاي براي آنها ریختم. خودم هم همانجا نشستم . صداي فریادهاي شهاب و توهین هایش یک لحظه از ذهنم خارج نیمشد. میترسیدم همه چیز را لو داده باشد.دل توي دلم نبود.
بالاخره مریم برگشت. شال و بارانیش را کنار در آویزان کرد.مامان که ازمن عجول تر بود به استقبالش رفت و پرسید:
-چی شد مادر حال سحر چطوره؟
مریم کلافه سرش را تکان داد وگفت:
-کار شهاب خیلی بو داره! سحر طفلک حق داشت.
به خودم جرات دادم و پرسیدم:
-چی شده بودمگه؟
مریم نگاه موشکافانه اي به من انداخت و گفت:
-خودت که میدونی؟ مگه سحر بهت نگفت؟
-چرا...منظورم اینکه بالاخره چی شد؟
مریم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-به ما چه مربوطه.
احساس کردم مریم چیزهایی میداند. قلبم تند تند میزد. مریم کنار بابا روي مبل نشست. بابا رو به من گفت:
-شیدا بابا یه چایی تازه دم هم واسه خواهرت بیار.
مریم بی حوصله دستش را تکان داد و گفت:
-نه بابا، مرسی چایی نمیخورم. فشارم پایینه.
بابا با نگرانی پرسید:
-شام خوردي؟
-بله.
-کی رسوندت؟
-فراز دیگه!
-پس چرا بالا نیومد؟
-هم نگران سحر بود ،هم میخواست یه سر بره پیش شهاب...شاید بشه غائله رو فیصله داد.
مامان که داشت پرتقال پوست میکند گفت:
-مامان جون اگه پسره بو داره چه اصراري دارند؟ سري رو که در نمیکنه که دستمال نمیبندند.
من هم دوباره جرات به خرج دادم و گفتم:
-والله!
مریم از جایش بلند شد و در حالی که به اتاقش میرفت گفت:
-میرم بخوابم...تلفن زنگ زد خودم بر میدارم.
با حرف پشت سرش گفتم:
یه یه یه یه یه!
مامان به من چشم غره رفت و مریم هم جواب نداد.
روزهاي بعد خیلی منتظر بودم تا خبري از شهاب و سحر بگیرم. مریم هم خودش را برایم گرفته بود و نزدیک شدن به او امکان نداشت. تعجب میکردم که اگر چیزي میداند چرا ساکت مانده و به رویم نمی آورد!ولی با کمال تاسف میدیدم که هنوز مامان و مریم براي پرو لباسها می روند و انگار قضیه عروسی هنوز پابرجاست. چندبار مامان پیراهن صورتی رنگ مرا از خیاطی به خانه آورد و به هزار زبان از من خواست آن را پرو کنم تا ایرادهایش را بگیرند،ولی من زیر بار نرفتم. دوست نداشتن مدل پیراهن را بهانه کردم وآنرا نپوشیدم. در حقیقت هم آن پیراهن پفی صورتی به نظرم خیلی
بچگانه بود و از تصور اینکه با آن پیراهن بچگانه مجبور به شرکت در مراسم ازدواج شهاب و سحر باشم، متنفر بودم. گاه و بی گاه با حسام تماس میگرفتم و سعی میکردم نامهربانی هاي شهاب را فراموش کنم. عاقبت یک روز که مریم خوش اخلاق بود طاقت نیاوردم و در مورد سحر و شهاب پرسیدم.مریم پشت میز توالت نشسته بود و آرایش میکرد . قرار بود فراز براي شام دنبالش بیاید و بیرون بروند.روي تختش چهار زانو نشستم و کتاب درسم را هم جلویم باز
کردم، مریم به چشمش ریمل مالید و با خنده گفت:
-خوشگل تر از همه شدم؟
-از همه آره، ولی از من نه!
مریم با مهربانی خندید و گفت:
-خاله سوسکه!
من هم خندیدم و بعد بی هوا پرسیدم:
-مرمري...راستی قضیه شهاب و سحر چی شد؟
فرچه ریمل را چندبار بالا و پایین برد و گفت:
-میخواهند عروسی کنند!
با حرص خندیدم و گفتم:
-نه بابا! خوب اینو که میدونم. اون قضیه رو میگم. جریان اون نوار چی شد؟
مریم شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-هیچی بی خیال شدند.
-به همین راحتی؟
-پس چی؟ نمیتونند که همدیگه رو بکشند!
-آخه معلوم نشد طرف کیه؟
مریم روي صندلی چرخید، صاف به من نگاه کرد و گفت:
-تو نمیدونی؟
-من؟ من از کجا بدونم؟ شاید اون دختره همکلاسی من باشه، ولی مطمئنن نیستم.
-ولی صداش عجیب شبیه تو بود شیدا!
اول هول شدم، ولی به زور خودم را جمع و جور کردم و باخنده گفتم:
-من بودم دیگه!
مریم هم خندید و گفت:
-حدس میزدم!
بعد با لحن جدي اضافه کرد:
-ولی شیدا واقعا اولش بهت شک کردم. آخه نمیدونی چقدر صداش شبیه تو بود!
قیافه دلخوري به خودم گرفتم و از روي تختش بلند شدم. مریم با آغوش باز به دنبالم دوید که:
-نه! نرو....شوخی کردم.
دوباره برگشتم و روي تختش نشستم . مریم موضوع را فراموش کرده بود و داشت آهنگی را زیر لب زمزمه میکرد.
گفتم:
-حالا تاریخ عروسی کی هست؟
سنجاق را از لاي دندانش برداشت و گفت:
-ها؟
سوالم را دوباره تکرار کردم. گفت:
-چهار پنج هفته دیگه.
-هفته پیش میگفتند یک ماه دیگه،حالا شد چهار پنج هفته دیگه؟
-آخه کلی کار دارند. همینطوري که نیست.
صداي اف اف بلند شد و مریم هیجان زده از جایش پرید. مامان زودتر در را باز کرده بود. همانطور که مریم آخرین نگاه را در آینه به خودش می انداخت بابا صدا زد:
-عروس خانم!
مریم به خودش عطري زد و کیف و مانتو اش را برداشت و همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
-شیدا بیا بیرون...چراغ رو هم خاموش کن.
بی حوصله و غمگین پشت سر مریم از اتاق خارج شدم. فراز یک لیوان چاي داغ داغ خورد و بعد رفتند. بدجوري دلتنگ شده بودم. مامان و بابا هم در عوامل خودشان بودند. صندلی هاي شان را پشت پنجره گذاشته بودندو به بارش باران نگاه میکردند ،اما من از شنیدن صداي باران پشت شیشه ها غمگین و دلتنگ میشدم؛ مخصوصا ان شب که از
شنیدن خبرهاي مربوط به سحر و شهاب دلم گرفته بود.به اتاقم رفتم و در را بستم.اول شماره شهاب را گرفتم.خودش گوشی را برداشت. صدایش شاد و شنگول بود.از ترس
توهین و تحقیر حرف نزدم و قطع کردم. بغض گلویم را گرفته بود. بالافاصله شماره حسام را گرفتم. حالا شماره تلفن خانه اش را هم داشتم. یک خانه مجردي در یک برج طرف هاي خانه خودمان.با صداي خسته تلفن را جواب داد.گفتم:
-خواب بودي؟
دهان دره کرد و گفت:
-نه کسلم..حوصله ام سررفته...تو هم که هیچ وقت نمی آیی دیدنم...این رسم رفاقته؟
ساعت از هشت شب گذشته بود.چیزي نگفتم، ولی حسام ول کن نبود.گفت:
-پاشو بیا اینجا.
-آخه نمیشه ،الان دیره.
-آخی نی نی کوچولو!
-چرت و پرت نگو الان نمیتونم از خونه بیرون بیام.
-چرا؟آهان لولو میخوردت؟
-نخیر بی ننه بابا نیستم!
-آهان ننه بابا دارها از هشت به بعد حکومت نظامی اند؟!
-نه ولی باید سوال جواب پس بدهند.
-خوب تو مگه حق نداري چهار تا دوست داشته باشی؟ یه رفت و آمدي،چیزي.
-چرا، منم رفت و آمد دارم.
-کو؟کجاست؟ما که ندیدیم.
کلافه شده بودم. با حرص گفتم:
-خوب آدرس بده الان می آم.
-حالا شد!
به سرعت آدرس خانه اش را یادداشت کردم و گفتم:
-تا نیم ساعت دیگر می آیم.
نمی دانستم به مامان و بابا چه بگویم و چه بهانه اي جور کنم. تا به حال در طول تحصیلم هیچ دوست صمیمی و رفت و آمد خاصی نداشتم. پاورچین از اتاق بیرون آمدم. مامان و بابا هر کدام در فکر و خیال خودشان روي مبل هاي پشت پنجره چرت می زدند. کتاب زبانم را برداشتم و رفتم جلوي مامان ایستادم. اول متوجه نشد. چند بار کتاب را دست به
دست کردم تا سرش را بالا آورد و گفت:
-گرسنه ات شده مادي؟
-نه! باید برم خونه یکی از دوست هام.
بابا سرش را بلند کرد و با تعجب گفت:
-این ساعت شب؟ کدوم دوستت؟
با اعتماد به نفس عجیبی گفتم:
-همکلاسیمه... مهسا، کتاب زبان نداره، فردا هم امتحان داریم... بهش قول دادم برم کمکش.
مادرم بلاتکلیف به پدر نگاه کرد. پدر هم مردد بود. بی طاقت این پا و آن پا کردم و گفتم:
-دیر می شه.
پدر گفت:
-خونه شون کجاست بابایی؟
-همین نزدیکی ها.
-دقیق بگو؟
-برج هاله.
پدر از جایش بلند شد و گفت:
-کتاب رو می دهی به دوستت و می آیی؟
-نه! باید با هم درس بخونیم... یکی دو ساعت می مونم بعد می آم.
پدر سرش را تکان داد و گفت:
-برو آماده شو. می برمت.
-خودم می رم.
مامان بهم توپید:
-دیگه چی؟ این ساعت شب... دختر تنها مثل دختر...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
-آره می دونم مثل دختر بدا!
اصرار جایز نبود. باید در همین حد که اجازه داده بودند این ساعت شب به خانه دوستم بروم کلاهم را هم هوا می انداختم! فوراً به اتاق رفتم و لباسم را عوض کردم. بلوز و شلوار مشکی با کفش پاشنه دار پوشیدم... لوازم آرایشم را هم
در کیفم گذاشتم و آمدم جلوي در داد زدم:
-بابا من حاضرم.

نويسنده: تاريخ: شنبه 23 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل نهم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆ ♥افسانه شیدایی ♥☆فصل هشتم ♥☆نویسنده سوگند ♥☆


قسمت 8

مامان خیلی ترسید و درحالی که روي پایش می زد گفت:
-خدا مرگم بده ! چی شده؟ مریم تصادف کردي؟
مریم گفت:
-نه.
و به مامان اشاره کرد که کاري به کارشان نداشته باشد.زیر بغل او را گرفت و داخل اتاق برد.خیلی دوست داشتم نتیجه ماجرا را بدانم ، ولی می دانستم مریم اجازه نمی دهد به اتاقش برو و از کارشان سر در بیاورم.گریه هاي سحر برایم تعجب آور بود. و با خود فکر می کردم انگار به راستی مچ گرفتند!از فکر این موضوع حالم بد می شد.اصلا نیم توانستم شهاب را با کسی تصور کنم. با خود گفتم: تازه می خواستم از دست سحر راحت بشم.انگار این رشته سر دراز داره! در اتاقم را بستم و گوشم را به دیوار گذاشتم . صداي پچ پچ و گریه خفه سحر را می شنیدم.
مامان در اتاقم را کوبید و گفت:
-اینو چرا قفل کردي؟ باز کن واسه ات سوپ آوردم!
-نمی خواهم!
با تحکم گفت:
-باز کن در رو.
از جایم بلند شدم و قفل در را باز کردم . مامان با پا در را کنار زد و لاستیک جلوي آن را محکم کرد تا بسته نشود . بعد کاسه سوپ و لیوان آب را کنار تختم گذاشت . مثل بچه هاي حرف گوش کن روي تخت نشسته بود تا او خیالش راحت شود و زودتر از اتاقم بیرون برود.یک قاشق شربت گلو درد توي قاشق سوپخوري ریخت و جلوي دهانم گرفت .مطیعانه تمام قاشق را در دهانم جا دادم .بعد پرسید:
-نمی دونی سحر چشه؟
شانه هایم را بالا انداختم و همان طور نگاهش کردم. مامان دستش را روي پیشانیم گذاشت که حالا از شدت التهاب داغ بود! بعد با نگرانی سرش را تکان داد و گفت:
-سوپتو بخور ...زود هم بگیر بخواب.
بلند شد که برود.مظلومانه گفتم:
-مامان در رو می بندید؟ صداها اذیتم می کنه.
مامان چپ چپ نگاهم کرد، ولی چیزي نگفت و در را بست. فوراً لیوان آب را پاي گلدان ریختم و آن را به دیوار چسباندم و گوشم را ته لیوان گذاشتم . حالا صداها را نسبتاً واضح تر می شنیدم .مریم داشت می گفت:
-بی خیال سحر ! شهاب تو رو ول نمی کنه ، چرا نمی خواهی اینو بفهمی؟! من بهت قول می دهم.
سحر انگار دورتر بود چون حرفهایش خیلی نامفهموم و گنگ به گوشم می رسید، چیز زیادي از صحبت هایشان نفهمیدم.عصبانی لیوان را کنار تخت گذاشتم و آب سوپ را هم پاي گلدان ریختم ! وقتی مامان براي بردن سینی آمد غر زد که چرا تمام هویج ها و کلم هایش را کنار زدم!خودم را به خواب زدم و جواب ندادم. رفت و در اتاق را بست و من خیالم راحت شد که حداقل تا موقع خوابش به اتاقم نمی آید. تلفنم را آوردم و به پریز زدم .حدس می زدم که سحر با شهاب تماس می گیرد. یا شاید مریم بخواهد پا در میانی کند. دراز کشیدم، ولی حواسم جمع بود تا به محض اینکه صداي گرفتم شماره بلند شد گوشی را بردارم . کمتر از یک ساعت بعد صداي دینگ دینگ گرفتن شماره از تلفنم بلند شد.
بالشی را که براي خفه کردن صدا روي تلفن گذاشته بودم برداشتم و صبر کردم هر شش رقم شماره گرفته شود.آرام گوشی را برداشتم و با هیجان منتظر شدم . صداي بوق می آمد و هنوز نمی دانستم با چه کسی تماش گرفته! بعد از سه چهار تا بوق صداي مردانه اي گفت:
-جانم؟
صداي مریم را شنیدم که با نگرانی گفت:
-فراز؟
-جانم؟
-حالا تو چرا قیافه گرفتی؟
-آخه عزیز من کارتون بچه گانه بوده ... از تو توقع نداشتم ! خیلی این کار غلط بود وا... شهاب حق داره . هرچی بگه حق داره . من شرمنده شهاب هستم که همچین خواهر دمامه اي دارم!
-نگو فراز . تو که همه چیز رو نمی دونی.
-چی رو نمی دونم؟ اینکه سحر بدبین و حسود شهاب رو جون به سر کرده؟ می دونم!
-نه یه چیزهاي دیگه هست که نمی دونی.
خوب چی؟
-سحر دوست نداره بگه.
فراز بی تفاوت گفت:
-خوب پس!
-فراز؟
-جانم؟
-می گم حال سحر خیلی بده ، چکار کنیم؟
-باید به شهاب زنگ بزنه و مثل بچه آدم بگه ببخشید اشتباه کردم ، دیگه تکرار نمی شه!
-ا فراز!
-فراز و هویج ! به نظر من بهترین راهش همینه.خود دانید.
مریم آهسته گفت:
-بگذار ببینم چی می شه ! بهت خبر می دهم.
تا حدودي می توانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده . شهاب مچ آن دو تا را در حالی که تعقیبش می کردند گرفته و با سحر دعوا کرده بود. حالا سحر بدون اینکه بتواند از کارهاي او سر در بیاورد بدهکار هم شده بود و تا اینجا که قضیه داشت خوب پیش می رفت، ولی نمی دانستم تا آخر شب چه اتفاقاتی می افتد . با هیجان و دلشوره در اتاق تاریکم راه می رفتم و در انتظار صداي شماره گیر تلفن ناخنم هایم را می جویدم. بالاخره ساعت دوازده و نیم شب تلفنم تق تق صدا داد.صبر کردم تا شماره ها را گرفتند و بعد بالشم را از روي تلفن برداشتم و به صداهاي آن طرف خط گوش دادم. همانطور که حدس می زدم سحر با شهاب تماس گرفته بود. شهاب با صداي بداخلاقی گفت:
-الو؟
معلوم بود که خودش هم منتظر تلفن سحر بوده و مخصوصاً این طور صحبت می کند. سحر با بغض گفت:
-شهاب!
بعد بغضش ترکید و با صداي آرام شروع به گریه کرد. شهاب همان طور بداخلاق گفت:
-چکارم داشتی؟
گریه سحر شدیدتر شد و گفت:
-معذرت می خواهم
شهاب با توپ پر گفت:
-ببین سحر دیگه شورشو درآوردي! هر روز یه ادا و اطواري از خودت درمی آري بعد هم می گی ببخشید، معذرت می خوام و تموم ... خستم کردي. از این کارهات عاصی شدم. حالا هم که سنگ تموم گذاشتی و مثل پیرزن هاي مالیخولیایی تعقیبم می کنی! چند وقته این کار رو می کنی؟
-به خدا شهاب بار اول بود.
-دروغ نگو! آمارتو دارم. می دونم کار هر روزته!
-نه شهاب. به خدا، به جون خودت بار اول بود.
شهاب سکوت کرد. معلوم بود قسم او را باور می کند.
سحر ادامه داد:
-می دونی که جون تو رو الکی قسم نمی خورم شهاب.
و باز هق هق گریه را سر داد. شهاب با صداي ملایم تري گفت:
-خوب چرا امروز این کار رو کردي؟
سحر نفس عمیقی کشید و چیزي نگفت.
شهاب عصبی داد زد:
-خوب پس چرا ساکت شدي؟ اگه بار اولت بوده لابد دلیل خاصی داشته ها؟
سحر با گریه گفت:
-آره ... ولی می گم که ... اشتباه کردم.
-این حرف ها به درد من نمی خوره بگو چرا امروز منو تعقیب کردي؟ اگه بار اولت بود دلیلش چی بود؟ همین! تا این
سوال رو جواب ندي من هیچ حرفی با تو ندارم.
-یه چیزهایی ازت شنیده بودم ... راستش یه نفر یه حرفهایی بهم زده بود که می خواستم با چشم خودم ببینم.
کدوم ... استغفراله! کدوم آدم ناحسابی حرف زده بود؟ تو چرا اینقدر دهن بینی؟
سحر با التماس گفت:
-عصبانی نشو شهاب به خدا دیگه به حرف کسی گوش نمی کنم.
-باید این موضوع را همین جا تموم کنیم. یا من ته و توي این جریانو درمی آرم و تو دست از این کارهات برمی داري یا همه چیز تمومه!
سحر که معلوم بود از ناراحتی به حال سکته افتاده هراسان گفت:
-نه شهاب این موضوع تموم شده. دیگه فکرشم رو هم نکن. بهخدا بهت گیر نمی دهم
-نخیر اینجوري نیست. قشنگ مثل بچه آدم براي تعریف می کنی که موضوع چی بوده، کی چی گفته، اون وقت تکلیف مون معلوم می شه.
سحر که توي بد مخمصه اي گیر کرده بود گفت:
-به خدا مهم نیست شهاب ولش کن.
-مهم نیست؟ مهم نیست؟ تو یه حرفی شنیدي که به خاطرش سه روزه روزگار منو سیاه کردي و امروز هم افتادید دور کوچه ها دنبالم. اون وقت می گی مهم نیست؟ یاالله! یا بگو یا گوشی رو می گذارم. کم مانده بود قلبم از ترس بترکد. مطمئن بودم اگر سحر از تهدیدهاي شهاب بترسد همه چیز را لو می دهد. سحر نفس عمیقی کشید و بغضش را فرود داد. آن وقت با گلوي گرفته گفت:
-خیلی خوب می گم
-خوب؟
سحر اول چند ثانیه سکوت کرد. داشتم از دلشوره می مردم که گفت:
-شیدا با یه دختره دیده بودت.
-شیدا؟ شیدا خواهر مریم؟ کجا منو دیده بوده؟
-جلوي در مدرسه شون.
شهاب اول ساکت شد. معلوم بود کم کم همه چیز برایش روشن شده. بعد آرام گفت:
-دختربچه دیوانه! چرت و پرت گفته. آخه توي دهن بین حرف هاي اون جوجه رو هم باور می کنی؟
-آخه به نظر نمی آمد دروغ بگه! یعنی اصلاً دلیلی نداشت که دروغ بگه. خودش هم خیلی ناراحت بود. اصلاً اولش نمی خواست بگه!
کاملاً معلوم بود که شهاب همه چیز را فهمیده، ولی چیزي به سحر بروز نداد. فقط گفت:
-دست بردار ... یکی شبیه منو دیده. تو چقدر خري! آخه من بیام جلوي مدرسه اونها با همکلاسی اون قرار بگذارم؟ مگه منگولم؟ یا بچه باز! ها؟ کدوم؟
سحر باز بغض کرد و گفت:
-راست می گی ... ببخشید.
شهاب با صداي مهربان تري گفت:
-اشکال نداره. بار آخرت باشه دختر ساده!
سحر خندید و گفت:
-قول می دهم ... شهاب چیزي به روي شیدا نیاري ها! گناه داره می خواسته مثلاً به من خوبی کنه!
شهاب نفس عمیقی کشید. معلوم بود خیلی خودش را نگه داشته تا به سحر نگوید شیدا آنقدر هم خر و ساده نیست، تو خودت بدتري، ولی چیزي نگفت و فقط جواب داد:
-چشم!
بعد با هم آشتی کردند و من با بغض گوشی را گذاشتم. صاف رفتم زیر پتو و تا صبح گریه کردم. شهاب به من گفته بود جوجه ... دیوانه. دنیا برایم تمام شده بود. با حرص سرم را در بالش فرو بردم و بالشم از اشک خیس شد . صحبتهاي شیدا که به اینجا رسید ساعت از شش صبح گذشته بود.خط باریکی از نور از لاي پنجره هاي پرده به داخل می تابید و اتاق نیمه روشن شده بود.در نور ضعیف اتاق صورت سوخته شیدا کمرنگ دیده می شد.سعی کردم در آن صورت زجر کشیده و آن چشم هاي بی مژه شیداي سیزده چهارده ساله را پیدا کنم.کاري سخت و حتی غیر ممکن بود.پرستار بخش دو ضربه به در زد و به درون آمد.شیدا ساکت شد.پرستار با دقت و ملاحظه پانسمان بعضی از زخم ها
را عوض کرد.شیدا که از شدت درد لبش را می گزید با التماس از او پرسید:
-تا کی درد داره؟چرا خوب نمیشه؟
پرستار لبخندي زد و پاسخ داد:
طاقت داشته باش!
بعد سرنگ آرامبخش را داخل سرم تزریق کرد و با دلخوري گفت:
-باز هم نخوابیدي؟این طوري زخم هات دیر خوب میشه ها!
ساعت کشیک من تمام شده بود.
چشم هاي شیدا کم کم کم از خواب سنگین می شد.کیف و ساك لوازم را برداشتم و
گفتم:
-تا شب!مراقب خودت باش!
سرش را به آرامی تکان داد و چشم هایش رابست.لاي پلک هاي سوخته اش باز بود،ولی نفس هاي آرام او نشان می داد که خوابیده است.
آن روز شیفت من نبود و می توانستم به خانه بروم و تا غروب که باز مراقبت از شیدا را به عهده داشتم بخوابم.با اینکه تمام شب نخوابیده بودم خوابم نمی امد.به غذا خوري بیمارستان رفتم و از فروشنده خواب آلود یک فنجان نسکافه خواستم.فروشنده که زن مسنی بود با بی حالی از کنار صندوق پشت پیشخوان رفت و با یک لیوان یکبار مصرف و یک بسته کوچک نسکافه برگشت.بسته را داخل لیوان گذاشت،آن را به سمت من هل داد و با صدایی که از کم خوابی خش دار بود گفت:
-سیصد تومن خانم همتی...قابل هم نداره!
پشت میز فلزي نشستم.سالن کم کم شلوغ می شد و تک و توك پرستارها و دکترهاي شیفت قبل براي صرف صبحانه به سالن می امدند.با اینکه می دانستم دکتر شیخی شب قبل بیمارستان نبوده با ورود هر کدام از پرسنل به بیمارستان قلبم تند تند می زد و ناخوداگاه منتظر او بودم.
لیوان نسکافه تمام شد و از جایم بلند شدم.براي آشناهایی که سر میزها نشسته بودند سر تکان دادم و بیرون امدم.وقتی به خیابان اصلی رسیدم به یاد روز قبل افتادم که پژوي دکتر شیخی از راه رسید و سوارم کرد.آنقدر در انتنظار بیهوده پژوي مشکی به انتهاي خیابان نگاه کردم که چراغ آن طرف خیابان قرز شد و باز باید سه دقیقه صبر می کردم تا تاکسی ها از آن سو حرکت کنند.بالاخره یک تاکسی براي سید خندان گرفتم و به خانه رفتم.خسته و کوفته از پله هاي تاریک و شلوغ ساختمان بالا رفتم.در آپارتمان ها بسته بود،ولی سر و صداي داخل خانه ها توي راهرو پیچیده بود.
کوهی از کفش و دمپایی طوري در راه پله ریخته بود که معلوم نمی شد کدام کفش مربوط به کدام آپارتمان است!از لاي در نیمه باز سرك کشیدم.همچنان بوي سبزي و پیاز داغ تمام راهرو خانه را پر کرده بود،ولی مادر کناربساط سبزي دراز کشیده و خوابش برده بود.غر غر کنان گفتم:
-آخه حداقل شب استراحت کن.هم خودت یک نفسی می کشی،هم ما،هم همسایه ها!
مادر از سر وصداي من چشمهایش راباز کرد و همان لبخند خسته و صلح جویانه به صورتش دوید.شمد نازك را روي پاهایش کشیدم و گفتم:
-بخواب تو رو خدا!
لبخندي زد و زیر شمد تن کوفته اش را کش و قوس داد و فورا خوابش برد.خودم هم کنار پنجره لحاف و تشکم را پهن کردم و در چشم بر هم زدنی خوابیدم.
بعد از ظهر از سر و صداي دو قلو ها از خواب پریدم.باز دعوایشان شده بود.نور اتاق چشم هایم را می زد.با چشم نیمه باز به ساعت روبه رویم نگاه کردم.ساعت از پنج گذشته بود.به سرعت برق لحاف را پس زدم و گفتم:
-مامان دیرم شد!
و به طرف دستشویی دویدم.مادرم کفگیر به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-امروز که تعطیلی.
در حالیکه صورتم را با حوله خشک می کردم گفتم:
-نه مراقب یه بیمارشدم...حالا چند شبی باید برم.
-خودتو هلاك می کنی!
خط چشم مشکی را پشت پلکم کشیدم و گفتم:
-از بوي سبزي شنیدن که بهتره!
دوقلوها یک صدا خندیدند و ندا گفت:
-آقاي طهماسبی هم می گفت هر بویی از این بوي گند بهتره.
رژلب زرشکی را چند دور روي لبم کشیدم.زیر چشمی به مادرم که به دوقلوها چشم غره می رفت نگاه کردم و پرسیدم:
-طهماسبی حرفی زده؟باز غر غر کرده؟
-نه بابا همون حرفهاي همیشگی...خودشو مسخره کرده.کی رو گیر بیاره بهتر از ما؟سر ماه اجاره اش تو حسابشه،آزار و اذیتی هم به جز بوي پیاز داغ و سبزي نداریم!این بو هم که توي همه خونه ها هست! مقنعه ام را سر کردم،دست زیر موهایم بردم.فرق کجم را جلوي آیینه درست کردم و یک طره از قسمت بور شده موهایم را روي آن قرار دادم.
مادر کفگیرش را به کنار پاهایش می زد و زیر لب برایم دعا می خواند و فوت می کرد.وسط دعا گفت:
-مادر جون موهات رو بگذار تو.
سرسري گفتم:
-باشه!
از در خانه بیرون امدم و سوار تاکسی شدم.در حین حرکت تاکسی،در ذهنم به مرور برنامه هفتگی دکتر شیخی پرداختم.خدا خدا می کردم امشب بیمارستان باشد و حتی شده یک نظر ببینمش!تا به حال سه شنبه غروب ها بیمارستان نرفته بودم که بدانم او هم آنجا هست یا نه!وقتی به بیمارستان رسیدم فورا به طبقه ششم رفتم و اتاق کناري شماره 613 را نگاه کردم.می دانستم که بیمار آن اتاق مریض دکتر شیخی است.اتاق نیمه تاریک بود و دکتر آن اطراف
دیده نمی شد.به بخش رفتم و کارت زدم.تا می توانستم وسط راهرو ها و جلوي در اتاق 613 خودم را معطل کردم،ولی از او خبري نبود.همانجا ایستاده بودم و این پا و آن پا می کردم که در باز شد و مرد قد بلند و خوش قیافه اي که شب
قبل هم به عیادت شیدا آمده بود و او فراز صدایش می زد بیرون آمد.چشم هایش از اشک خیس بود.با خود گفتم:یعنی این فرازهمون فراز شوهر خواهرشه؟پس چرا خواهرش نمیاد عیادت؟مادر،پدرو بقیه فک و فامیلش کجا هستند؟طفلک در این شرایط تک و تنها توي این اتاق داره دق می کنه.
فراز سر برداشت و نگاهش به من افتاد.فورا سلام کردم.با دستمال چشمهایش را پاك کرد و گفت:
-سلام خانم همتی!شرمنده زحمت هاي شما هستم.انشاالله جبران می کنم.
-خواهش می کنم...کاري نکردم که!
فراز سرش را تکان داد و غرق افکار خود از من دور شد.تا ته راهرو از هر دو طرف پرنده پر نمی زد.نا امید دستگیره در را گرفتم و وارد اتاق شیداشدم.اتاق مثل دیشب تاریک و آرام بود.با ورود من شیدا تکان خفیفی خورد. برق نگاهش را دیدم که به سمت من بود. فکر کردم گریه می کند!با خوشرویی جلو رفتم و گفتم:
-خوب خوابیدي خانم خانم ها؟
سرش را به علامت نه تکان داد و با بغض گفت:
-غروبها دلم می گیره!از این اتاق متنفرم!
بالش را زیر سرش مرتب کردم. متوجه شدم پانسمان را از سرش برداشته اندو جاي آن روي سرش که تقریبا بدون مو بود ، نایلون کشیده اند زیر نایلون از روغن و پماد چرب برق می زد و چند رشته موي باقیمانده جا بجا به هم چسبیده بود. متوجه نگاهم شد و با التماس پرسید:
-آیینه آوردي؟
گفتم:
-نه
و فورا صورتم را برگرداندم. با حسرت آه کشید و گفت:
-تو راستشو به من می گی؟
-راست چی رو؟
-راست قیافه مو!خیلی بد شدم؟بدجور سوخته؟منظورم اینه که فکر می کنی خوب می شم؟
خندیده و گفتم: معلومه که خوب می شی ... سی درصد سوختگی که چیزي نیست. اگه خوب مواظب خودت باشی زود مرخص می شی.
-نه منظورم اینه که صورتم خوب می شه؟ ... یا نه خیلی داغونه.
با اینکه سعی می کرد خودش راخیلی بیتفاوت نشان بدهد نگرانی درچشمهایش دیده می شد. خودم را به مرتب کردن اتاق مشغول کردم تا نگاهم به نگاهش نیفتد بعد با لحن شادي گفتم:
-خوب می شی اصلا بهش فکر نکن
با بغض نگاهم کرد و گفت:
-احساس می کنم فرامرز امروز از دیدنم به هم ریخت ... راستشو بگو چه فرقی کردم؟این چیه بستند به سرم؟دستام می سوزه . نمی تونم تکونشون بدم . والا همه اینارو از سرم می کندم و با دستهام می فهمیدم چه شکلی شدم.
پتویش را مرتب کردم و گفتم:
-بیخود از این دیوانگی ها نکن. فقط اوضاع رو خراب می کنه. تو که چیزیت نیست!
کمی آرامش پیدا کرد و پرسید:
-چیزیم نیست؟واقعا؟
از اینکه بهش دلداري بیجا می دادم از خودم متنفر بودم، ولی چاره اي نداشتم . نمی خواستم درد افسردگی او را از پا در بیاورد. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و در اتاق را براي پرستار شیفت شب که با سینی غذا وارد می شد باز کردم.
نگذاشت چراغ را روشن کنم.در تاریکی اتاق دو سه قاشق از سوپ و یک گاز از کتلتش را خورد و گفت:
-نمی تونم بجوم. تمام صورتم می خواد بترکه ... برش دار!
قرص هایش را یکی یکی روي زبانش گذاشتم تا با آب به آرامی ببلعد.
تمام آنها مسکن بود. با حیرت پرسیدم:
-با وجود این مسکن ها تو شب تا صبح بیداري؟
پوزخندي زد و گفت:
-اینها بچه بازیه من فقط با رفین آروم می شم!
سر و صداي بخش در عرض نیم ساعت خوابید و همه جا ساکت شد روي صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:
-حوصله داري بقیه اشو بگی؟
-معلومه! اصلا دوست دارم همه چیزو براي یکی بگم ... این طوري آروم می شم.
-خوب بگو.
سرم را به تختش نزدیک کردم تا زیاد به حنجرا اش فشار نیاورد.
* * *
از آن شب به بعد روم نمی شد شهاب را ببینم. می ترسیدم. البته مریم و سحر اصلا به من شک نکرده بودند.حتی در خاطرشان نمی گنجید من با نقشه تمام این کارها را کرده باشم. حدس می زدند که من یک نفر دیگر را جلوي مدرسه با شهاب اشتباه گرفته ام و متما این جریانات فقط یک سوء تفاهم بوده، ولی خودم خیلی مشوش و نگران بودم. فکر ي
کردم جلوي شهاب لو رفته ام و دیگر آبرویی برایم نمانده!با خودم گفتم: دیدي چی کار کردي دختر احمق؟ اون که دوستت داشت! با این حماقت از خودت متنفرش کردي!دوباره سحر خوشحال و خندان بود و من هم با اینکه خون دل می خوردم در ظاهر چیزي به روي خودم نمی آوردم. تا اینکه یک شب سحر با مریم تماس گرفت و خبري داد که جلوي چشمهایم سیاه شد!آن شب یکی از شبهاي امتحانات ثلث اول بود بعد از اینکه سه چهار بار کتاب ادبیاتم را مرور کرده بودم رفتم زیر پتو و طبق معمول در فکر شهاب غرق شدم. در همان حال خوابم برد نیمه شب بود که با صداي
زنگ تلفن از خواب پریدم. مریم با اولین زنگ گوشی را برداشت . هراسان و کورمال کورمال تلفنم را پیدا کردم و گوشی را برداشتم صداي زنگ دار و جیغ مانند سحر در گوشی پیچیده بود. با خوشحالی جمله اي را تکرار می کرد که متوجه نمی شدم.عاقبت مریم به دادم رسید و وسط حرف سحر گفت:
-هیچی نمیفهمم!آروم بگو سحر جون!
سحر این بار شمرده شمرده تکرار کرد:
-من و شهاب می خواهیم عروسی کنیم.
مریم با خونسردي گفت:
-هنر کردید اینو که می دونستم!
-نه!به همین زودي،آخر همین ماه!
دلم در سینه فرو ریخت. یکدفعه احساس تهوع به من دست داد،اما خودم را کنترل کردم دستم را روي قفسه سینه ام فشار دادم و گوش به ادامه حرفهایش دادم که همراه با جیغ هاي آمیخته با شور و شوق
تعریف می کرد که آن شب شهاب و مادرش شام مهمان انها بوده اند و به پیشنهاد مادر شهاب قرار شده هرچه زودتر مراسم عقد و عروسی را برگزار کنند.مریم با خوشحالی تبریک گفت . سحر هم در حالی که شادمانی از صدایش فوران
می کرد گفت:
-ایشاا... همین روزها نوبت تو داداشم می شه مرمري!
مریم با حرص گفت:
-فکر نمی کنم! داداش جونت فعلا جز درس و مشق چیزي تو کتش نمی ره.
سحر از خنده ریسه رفت و گفت:
-چرا،تو هم تو کتش می ري!
-بگذریم ... خوب پس از فردا کارمون معلومه دنباله کارهاي عروسی و دامبول و دیمبول!
نويسنده: سایا تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل هشتم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل هفتم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 7

بالاخره مدارس و دانشگاه ها باز شدند.وقتی مانتوي سرمه اي رنگ سال سوم راهنمایی را پوشیدم خیلی احساس بزرگ شدن کردم.صبح ها بدون اینکه کسی بفهمد کمی ریمل و رژگونه می زدم.آن سال با پا فشاري زیاد موفق شده بودم بدون سرویس به مدرسه بروم.البته بیشتر روزها مریم اول مرا به مدرسه می رساند و بعد خودش به دانشگاه می رفت.بعضی روزها هم بابا مرا می برد،گاهی اوقات هم پیاده مسیر خانه تا مدرسه را طی می کردم و این برایم خیلی هیجان انگیز بود . بعد از ظهر ها هم خودم پیاده بر می گشتم.در راه رفتن یا برگشتن سرم رابالا می گرفتم ، کلاسور سرخابی رنگم را به خودم می چسباندم و طبق مد آن موقع یک کاکل دو متري جلوي مقنعه درست می کردم و بدون توجه به پسرهاي دبیرستانی که از دور و برم می گذشتند و سوت می زدند یا متلک می انداختند فقط جلوي پایم را می 
دیدم.البته حواسم به همه چیز بود،ولی وانمود می کردم که نه چیزي می بینم و نه می شنوم!
هنوز یک ماه از شروع مدارس و رفت و آمد هایم نگذشته بود که صف درازي از طرفداران پرو پا قرص هر روزه در مسیر راهم به وجود امد!کسانی که هر روز در مسیرم می دیدم و هر کدام به طریقی ابراز وجود می کردند و پیشنهادي داشتند بیشتر از ده نفر بودند،ولی من جواب هیچ کدام را نمی دادم.نمی دانم چه لذتی در این کار بود...از این که این همه خاطرخواه داشتم کیف می کردم،ولی هیچکدام را در شأن خودم نمی دانستم.با این حال باز هم از پیاده روي و ادا و 
اطوار دراوردن دست برنمی داشتم! متاسفانه ساعت کلاسهاي مریم طوري بود که من نمی توانستم بعد از مدرسه به دانشگاه بروم. چون یا خیلی زودتر از من تمام می شد یا خیلی دیرتر. دلم براي رفتن به آنجا پر می زد. بیشتر از یک ماه بود که شهاب را ندیده بودم. از تلفن هاي مریم و سحر هم چیز خاصی دستگیرم نمی شد و در به در دنبال فرصتی بودم تا با او تماس بگیرم. چند بار در راه مدرسه به خانه شان زنگ زدم ، ولی هیچ وقت آن ساعت خانه نبود. بالاخره یک بعد از ظهر که از
مدرسه برگشتم این فرصت بدست آمد. مامان روي در یخچال یادداشت گذاشته بود و نوشته بود:

همراه مریم و سحر می ریم پیش فالگیر ... ناراحت نباش اگر خوب بود هفته ي دیگه تو را هم می بریم! ناهارت توي فره . بابا آمد غذاشو داغ کن.

خیلی خوشحال شدم . هنوز تا آمدن بابا نیم ساعتی وقت بود . فورا به اتاقم رفتم و تلفن را از مخفیگاهش بیرون آوردم و تند تند شماره خانه شهاب را گرفتم. خدا خدا می کردم که خانه باشد. معلوم نبود کی دوباره فرصت پیدا کنم و بتوانم زنگ بزنم . صداي نازك و پر عشوه ي مادرش را شنیدم که گفت: 
-بفرمایید ؟
می دانستم که نباید فرصت را از دست بدهم، براي همین با جسارت تمام گفتم:
-سلام خانم.
-سلام!
-آقا شهاب منزل تشریف دارند؟
-با بداخلاقی پرسید:
-جنابعالی؟
-من شیرین هستم ، از همکلاسیاشون ... از دوست هاي سحر جون هستم.
انگار خیالش راحتتر شد ، چون کمی محترمانه تر گفت:
-الآن تازه از راه رسیده ، اگه میشه نیم ساعت دیگه تماس بگیرید.
نیم ساعت دیگر بابا می آمد و من نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم، به همین خاطر با پررویی گفتم:
-اگه میشه الآن صداشون کنید ، کارم خیلی واجبه. 
با حالتی تمسخر آمیز گفت:
-بله! پس گوشی.
دو ثانیه بعد شهاب گوشی را برداشت:
-بله؟
-سلام ... شناختی؟
-شما؟
-من شیرینم!
چند لحظه ساکت ماند و بعد انگار مرا تازه به یاد آورد بی حوصله گفت:
-کارت چیه ؟ من تازه رسیدم ، خسته ام. 
-دلم برات تنگ شده بود.
-آها!
با تمسخر گفتم:
-نامزدت چطوره؟!
-خوبه ... چی شد قرار بود یه خبرهایی به من بدهی ؟
-آره به زودي ... واسه همین زنگ زدم . می خواستم بگویم همین هفته منتظر باش.
خسته و بی حوصله گفت:
-باشه. حالا میشه برم ناهار بخورم؟
-بفرمایید.
چند لحظه ساکت ماند و گفت:
-صدات هم خیلی آشناست . شیرین خانم!
روي کلمه شیرین تاکید کرد و با تمسخر گفت:
-شما هم بفرمایید ناهار.
یکدفعه قلبم ریخت. فکر کردم احتمالا بو برده . سریع خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم . قلبم به شدت می زد و تنم داغ شده بود . تازه یادم افتاده که این بار هیچ تغییري در صدایم نداده بودم! نمی دانم چه مدت روي تختم دراز
افتاده بودم که صداي در آمد. از جا پریدم و داد زدم.

-کیه؟
بابا بود. ناهار را داغ کردم و به زور چند قاشق خوردم . بابا پرسید:
-چرا ناهار نخورده بودي بابایی؟مگه کی آمدي؟
-منتظر شما بودم. خیلی وقته آمدم.
با مهربانی دست به سرم کشید و گفت:
-قربون تو دختر.
باقیمانده ماکارونی ام را داخل قابلمه ریختم و در یخچال گذاشتم . ظرفها را هم داخل ظرفشویی ریختم و دویدم توي اتاقم . صداي بابا را شنیدم که گفت:
-خوب کی به ما یه چایی تازه دم میده؟
دلم می خواست در اتاق را به رویم ببندم و به کاري که کرده بودم فکر کنم . بی حوصله از اتاق بیرون آمدم و گفتم:
-چایی تازه است. بریزم؟
بابا که کنار پنجره رو به حیاط لم داده بود گفت:
-دستت درد نکنه بابایی، انشاا... چایی عروسیت!
فورا یک فنجان چاي نیمه گرم براي او ریختم و به اتاقم رفتم. خیلی فکرم آشفته بود. هم از اینکه شهاب مرا شناخته باشد می ترسیدم و هم باید به او نشان می دادم سحر تعقیبش می کند. بعد از کلی کلنجار رفتن وقتی فکرم به جایی نرسید با خودم گفتم : آخرش که چی ؟ مگه نمی خواستی شهاب بفهمه که دوسش داري؟ خوب اگه شناخته باشدت چه بهتر.
به این ترتیب فکرم را راحت کردم و به موضوع دوم پرداختم . هرچه فکر می کردم نمی توانستم آدم مطمئنی را پیدا کنم که هم با شهاب قرار بگذارد و هم به سحر خبر بدهد! بالاخره فکري به نظرم رسید که با اینکه کمی خطرناك بود از بقیه راه ها بهتر بود. با دلهره منتظر سحر و مریم روي تخت دراز کشیدم . یک ساعتی بعد مامان و مریم و سحر با سر و صدا و خنده وارد شدند.
مریم نرسیده داد زد:
-شیدا ؟ شیدا کجایی که سرت بي کلاه موند!
با قیافه پکر از اتاقم بیرون آمدم و پرسیدم:
-چی شده مگه؟
نگاهم که به سحر افتاد لبخند دلسوزانه اي زدم و گفتم:
-تو خوبی سحر جون؟
سحر با خوشحالی خندید و گفت:
-توپم! قراره هشتاد سال عمر کنم . سه تا پسر بزام ، هیچ درد و مرض و مشکلی هم تا آخر عمرم ندارم. چی از این بهتر؟!
مریم از خنده ریسه رفت و گفت: 
اوووو اینکه چیزي نیست ! من غیر از این که همه این مزایا رو دارم قراره معروف و پولدار هم بشم . تا آخر امسال هم شش تا عروسی می روم!
مامان با تمسخر گفت:
-شیدا جون ما نفري دو هزار تومان دادیم و تمام آینده مونو فهمیدیم. 
همان طور ساکت پشت میز آشپزخانه نشستم و جواب ندادم. بابا که از سر و صداها بیدار شده بود داد زد و گفت: 
-خانم یه چاي داغ به من بده ! این دخترت که اگه همین جور پیش بره روي دستت می مونه!
مامان خندید و به من گفت:
چیه؟ چایی شو ندادي؟

بابا به جاي من جواب داد:
-یک لیوان آب حوض برام آورد!
مامان زیر کتري را روشن کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. سحر با مهربانی نگاهم کرد و گفت:
-چیه شیدا جون پکري؟
لبخند دلسوزانه اي مثل قبلی تحویلش دادم و گفتم:
-چیزي نیست.
مریم با کنجکاوي نگاهم کرد و گفت:
-نه هست! راستشو بگو.
صورتم را برگرداندم و جواب ندادم. با بداخلاقی گفت:
-حوصله ندارم نازت رو بکشم ها! مدرسه چیزي شده؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. سحر گفت:
درست که خوب بود . . . طوري شده؟
گفتم:
-به درس مربوط نیست.
بعد عمیق نگاهش کردم و گفتم:
-نه! نمی تونم بگم!
سحر با تعجب دستش را روي سینه اش گذاشت و پرسید:
-به من؟ به من نمی تونی بگی؟ مگه راجع به منه؟
مستأصل به مریم نگاه کردم.مریم هم تعجب کرده بود. یک صندلی جلوتر آمد و گفت:

-بگو چیه؟ . . . تو مدرسه تون چی شده؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
نه نمی تونم بگم...جرأت ندارم!
مریم عصبانی گفت:
نکنه اخراج شدي؟
نه...من مشکلی ندارم.
سحر گفت:
-نکنه واقعا راجع به منه که اینطوري نگاهم کردي؟
دوباره نگاهش کردم و چیزي نگفتم که مریم گفت:
-یالّا بگو.
-نمی تونم.
از جایش بلند شد و گفت:
جهنم...سحر پاشو بریم.
سرم را روي میز گذاشتم و هق هق گریه کردم. سحر گیج گفت:
آخه داره گریه می کنه...ببین!
-ولش کن...وقتی نمی خواد بگه چیکار کنیم دیگه!
سحر دلش نمی آمد برود،صداي گریه ام را بلند تر کردم،ولی به اندازه اي که مامان نشنود! مریم برگشت سرجایش نشست و گفت:
-اگه میگی چی شده بگو! اگه نه که تمومش کن!
دستمال برداشتم و به چشم هاي خشکم کشیدم. بعد با التماس به چشم هاي هر دو نگاه کردم و گفتم:
-باید قول بدهید که نگویید من گفتم.
هر دو با هم گفتند:
چی رو؟
لهن صداي سحر پرالتهاب تر از مریم بود. انگار احساس کرده بود که موضوع به خودش مربوط است.رو به سحر گفتم:
-قول بده تا مطمئن نشم هیچی نمی گم.
سحر محکم دست هایم را گرفت و گفت:
-قول می دهم ...بگو!
-هر چی شد...هیچوقت نگو...باشه؟
-باشه به جون شهاب نمی گویم.
-نه به جون مامانت قسم بخور.
مریم پرید وسط حرفم و گفت:
-چقدر خري! شهاب رو بیشتر دوست داره...معتبرتره!
گفتم:
-نه به جون مامانت...بگو، به جون مامانم نه به شهاب چیزي می گویم،نه به فراز...اگر هم لو رفت نمی گویم از شیدا شنیده ام.
سحر که کم مانده بود سکته کند...حرف هایم را تکرار کرد.دست هایش در دستم می لرزید. به مریم گفتم:
-تو هم قسم بخور به جون فراز!
مریم با بی حوصله گی قسم خورد و بعد هر دو چشم به دهانم دوختند تا حرف بزنم. گفتم:
-بهتون اعتماد کردم.
هر دو گفتند آره. و سحر محکم دستم را فشار داد. گفتم:
-امروز شهاب رو دیدم.
سحر وسط حرفم پرید
-کجا؟
-قسم خوردي نمی گی!
-آره.آره مطمئن باش!
سحر انگار حدس زده باشد دستم را ول کرد و محکم به صندلی تکیه داد،مریم پرید آن طرف میز کنار سحر نشست و گفت:
-صبر کن،هنوز معلوم نیست!
سحر با گریه جیغ زد:
می دونستم...می دونستم...چند بار بهت گفتم؟
هراسان گفتم:
سحر جیغ نزن.مگه قول ندادي؟ الان مامان می فهمه!
با بغض سرش را تکان داد و تند تند گفت: 
نه جیغ نمی زنم. تو رو خدا بگو.
-می ترسم این طور که تو سر و صدا راه انداختی همه بفهمند.
سحر که دیگر نمی توانست جلوي اشکهایش را بگیرد با صدایی خفه گفت:
-شیدا بمیرم هم نمی گم تو گفتی.تو رو خدا بگو.
-هیچی. با یه دختره قرار داشت.
مریم محکم سحر را بقل کرده بود.سحر توي بغل او می لرزید و گریه می کرد.مریم با چشم و ابرو به من اشاره می کرد،که بیشتر از این چیزي نگویم،ولی سحر انگار احساس کرده باشد،دست او را از دور خودش کنار زد. دوباره محکم دست هایم را گرفت و گفت: 
بقیه اش رو هم بگو...بخدا نمی گم که تو گفتی.
بی توجه به اشارات مریم گفتم:
-فقط فهمیدم با یکی قرار داشت...دختره همکلاسی من نیست،ولی سال سومه...اگه بخواهی ته توشو برات در می آرم.
مریم توپید... لازم نکرده!
ولی سحر گفت:
چرا!برو ببین دختره کیه،اسمش چیه...باشه!؟
گفتم: حتما!
سحر مثل کسی که آخرین توانش را مصرف کرده و در صندلی فرو رفت و دیگر حرفی نزد. مریم دست هایش را گرفت و گفت:
-حالا زود قضاوت نکن. معلوم نیست جریان چی بوده. یک وقت میبینی موضوع چیز دیگه اي است! بیخود فکر و خیال نکن، هیچ اعتباري به حرف هاي شیدا نیست!
با وجودي که از حرف هاي او حرص می خورم با نگرانی به سحر گفتم:
به شهاب که چیزي نمیگی ...نه؟
قاطعانه سرش را به عقب برد و گفت:
خیالت راحت!
از روي صندلی بلند شدم و در حالی که با شانه هاي خمیده از آشپزخانه بیرون می رفتم جلوي در ایستادم و گفتم:
خودتو ناراحت نکن. مریم راست میگه، هنوز که چیزي معلوم نیست!
مریم سحر را بغل کرده بود و دلداریش می داد. با اشاره به من فهماند که بیشتر از این آنجا نمانم و منفورا به اتاقم رفتم. در را از پشت بستم و روي تخت شیرجه زدم! دراز کشیدم و با خوشحالی آدامسم را باد کردم. بعد پاهایم را بالا آوردم و با یک حرکت در رختخواب نشستم. در آینه روبروي تختم به خودم نگاه کردم و موهاي بلند و ژولیده، چشم هاي کشیده و خندان و لبخند پیروزمندانه گوشه لبم را از نظر گذراندم. به نظرم خوشگل بودم. با صداي نسبتا بلند گفتم: خوش به حال شهاب! دیگر خوابم نمی آمد. بلند شدم و از لاي در مامان را صدا زدم. جلوي در اتاقم آمد و گفت:
چی شده؟ گشنمه!
خوب بیا تو آشپزخونه.
نمی توانستم جلوي سحر و مریم برگردم و ناهار بخورم. گفتم:
آخه خوابم می آد... یه ساندویچ درست می کنی؟
مامان با غرغر به طرف آشپزخانه رفت و گفت:
امان از دخترهاي لوس امروزي!
مرحله اول نقشه ام با موفقیت انجام شده بود. حالا می ماند مرحله دوم که قرار گذاشتن با شهاب بود. خیلی زود موقعیت مناسب براي زنگ زدن به او را پیدا کردم. مثل اینکه خدا هم می خواست به ما کمک کند که زودتر به هم برسیم! یک بعد از ظهر که از مدرسه برگشتم و براي امتحان فردایم درس می خواندم مامان از پشت اتاقم گفت: 
شیدا جون حواست به خوراك روي گاز هست من برم و برگردم؟
مگه کس دیگه اي خونه نیست؟ من درس دارم.
مریم از خستگی هلاك بود، گرفته خوابیده. بابات هم جلوي تلویزیون چرت می زنه اعتباري بهش نیست.... من نیم ساعت دیگه می آم.
سرم را تکان دادم و پاراگرافی را که خوانده بودم زیر لب تکرار کردم. دیگر اصلا حواسم به درس نبود. گوش به زنگ بودم. صداي در خانه را که شنیدم از جا پریدم و از لاي در نگاهی به بابا انداختم. صداي خر و پفش خانه را برداشته بود، فورا یک حبه قند برداشتم و زیر زبانم گذاشتم. بعد در اتاقم را بستم و مثل برق تلفن را به پریز زدم و شماره شهاب را گرفتم. با زنگ اول گوشی را برداشت و خیلی عصبانی داد زد:
باز می خواهی مزخرف بگی؟
با تعجب گفتم:
با منی؟
شما؟
من شیرینم.
آها! خوب چی شد؟ قرار بود یه چیزهایی رو بهم بگی!
آره واسه همین تماس گرفتم، ولی انگار بی موقع زنگ زدم.
بی حوصله داد زد:
اگرچیزي واسه گفتن داري بگو والا گوشی رو بگذار کار دارم.
دارم!
زود!
می خواستم بگم نامزد محترمت هر جا می ري دنبالت می آد... تعقیبت می کنه!
اینو که گفته بودي! من که چیزي ندیدم. فکر نمی کنم!
خوب کاري نداره یه جا با من قرار بگذار. اونوقت من نامزدتو بهت نشون می دهم که چند متر عقب تر یه جا قایم شده! 
خوب دختر خوب اگه من با تو قرار بگذارم که همه چیز خراب می شه. اون منتظر همینه!
فردا همین موقع بهت زنگ می زنم تا بگم کجا بري و اون کجاست! اگه نخواهی من هم نمی آم. باشه یه موقعیت بهترهمدیگه رو می بینیم.
حالا! فردا زنگ بزن... خداحافظ!
و گوشی را گذاشت. گفتم:
حالا هر جور می خواهی باهام حرف بزن. خیلی زود همه چیز عوض می شه!
همان شب تا مریم از خواب بیدار شد به اتاقش رفتم و گفتم:
شماره سحر رو بگیر کارش دارم!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
چکارش داري؟
بگیرش دیگه وقت ندارم! 
با تهدید انگشتش را به طرف من گرفت و گفت:
اگه بخواهی باز اون چرت و پرت ها رو بگی و اعصابشو به هم بریزي من می دونم و تو!
چرا؟ اگه پسره داره بهش کلک می زنه، بدونه بهتره یا ندونه؟ چرا بهش نگم؟ می خواهی دوستت همینطور خر بمونه؟
در حالی که هنوز چپ چپ نگاهم می کرد شماره را گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی با سحر گفت:
شیدا کارت داره. و گوشی را به من داد. با صداي مهربانی که باعث تعجب خودم هم شده بود گفتم:
خوبی سحر جون؟
با لحن ناله مانندي گفت:
بد نیستم... چی شد؟
یه خبرهایی برات دارم، ولی باز هم باید قول بدهی هیچی از من نگی.
قول می دهم... بگو.
رفتم با این دختره حرف زدم!
خوب چی شد؟ جریان چیه؟ دوست هستید؟
مهلت بده همه چیز رو می گم.
بگو. تو رو خدا. سانسور نکنی ها من طاقتشو دارم!
قول می دي؟
آره!
دختره از اونهاست! کم مونده بود منو بخوره. خیلی روش کار کردم تا تونستم خرش کنم و ازش حرف بکشم. 
خوب، خوب چی گفت؟
بعد از اینکه کلی باهام رفیق شد و احساس صمیمیت کرد اعتراف کرد که چند ماهی است با آقا شهاب شما دوسته!
سحر که گریه می کرد همانطور زیر لبی ناله و نفرین کرد و گفت:
خوب؟
خوب همین! یه چیز دیگه هم فهمیدم که اگه خودتو نگه داري و لو ندهی بهت می گم.
به خدا، به جون خودت نمی گم شیدا، همه چیز رو بگو.
پس فردا یه جا قرار دارند. من جاي تو بودم می رفتم مچش رو می گرفتم و روشو کم می کردم.
کی؟ کجا؟
بعد از ظهر! هنوز ساعت دقیقش رو نمی دونم، ولی پس فردا بعد از ظهر با دختره قرار دارند. اگه بخواهی ساعت دقیق و جاش رو فردا بهت می گم.
آره آره حتما بگو. آخر این کار معلوم بشه!
مریم از آن طرف گفت:
تموم شد؟ گوشی رو بده به من.
فورا به سحر گفتم:
پس سحر جون تا فردا. ناراحت نباش به خدا ارزش نداره!
مریم گوشی را از دستم کشید و به من اشاره کرد که از اتاق بیرون بروم.
فوري از اتاق بیرون آمدم و به اتاق خودم رفتم .تلفن را به پریز زدم و آرام گوشی را برداشتم .صداي هق هق گریه سحر می آمد.وسط هق هق گریه تکرار می کرد:
-چکار کنم؟چکارکنم؟ چکار کنم؟
مریم سعی می کرد دلداریش بدهد.می گفت:
-سحرجون اینقدر خودتو آزار نده .فوقش چی میشه؟ مرگ یک بار شیون یک بار،اگه شهاب همچین جونوریه خدا را شکر کن که حالا فهمیدي.من موافق نیستم ،ولی اگه بخواهی فردا مچش رو بگیري باهات می آم! از طرفی شیدا چرت وپرت زیاد می گه!
تا فرداي آن شب از هیجان آرام و قرار نداشتم .مریم تا صبح تلفنی با سحر حرف زد،اینکه می خواست همراه او باشد کارم را راحت تر می کرد.صداي سحر از شدت گریه خش دار شده بود.من تا نصفه هاي شب به حرف هاي شان گوش دادم و بعد خسته شدم و خوابیدم. 
فردا بعد از ظهر وقتی از در مدرسه بیرون آمدم فوراً به بقالی نزدیک آنجا رفتم و ده تا سکه براي تلفن گرفتم .تلفن عمومی هم همان نزدیکی ها بود.خداخدا می کردم شهاب خانه باشد و کار را تمام کنم! آدامسم را زیر زبانم گذاشتم و شماره گرفتم .خیلی شانس آوردم که با زنگ دوم خود شهاب گوشی را برداشت.بداخلاق تر از دیروز گفت:
-الو!
سلام شهاب شناختی؟
-شیرین؟
آفرین! نه بابا یه چیزي می شی!?
اصلا تحویلم نگرفت.همان طور عصبانی گفت:
-خوب چی شد؟
-بهت گفته بودم سحر تعقیبت می کنه...باور نمی کنی? فردا برو تجریش یا هرجاي دیگه که می خواهی.من هم می آم و سحر رو بهت نشون می دهم! 
نه تو رو خدا همینو کم دارم که منو با یه دختر ببینه ...همین طوري هم روزگارمو سیاه کرده ، واي به اون روز!
-خوب چطور خودت تا حالا نفهمیدي که تعقیبت می کنه؟
-نمی دونم!
-خوب فردا از صبح حواستو جمع کن .من نمی دونم چه جوري بهت ثابت کنم ،ولی می دونم با یه رنوي سفید می آد
..با اون دوستش!
انگار تازه متوجه موضوع شده باشد گفت:
-آها ! باشه .مرسی فردا حواسم هست!
-مواظب خودت باش شهاب!
این جمله را با تمام احساسم گفتم ، ولی او همان طور بداخلاق جواب داد:
-خداحافظ!
وقتی گوشی را گذاشتم بغض داشتم با خود گفتم : هیچ وقت قدر منو نمی فهمه ...اینقدر براش جانفشانی کردم! ما آدم ها گاهی خودمان هم دروغ خودمان را باور می کنیم!
فرداي آن روز مدرسه نرفتم .صبح زود از خواب بیدار شدم و در حالی که تو دماغی حرف می زدم و چشم هایم را هم بی حال کرده بودم به اتاق مامان رفتم و آرام او را صدا زدم .انگار بیدار بود، چون فوراً نیم خیز شد، چراغ آباژور را روشن کرد و با نگرانی گفت:
-چی شده شیدا جون؟!
پیشانیم را به بازوي خنکش گذاشتم و بی حال گفتم:
-مامانی تب دارم!
مامان دستش را روي پیشانیم گذاشت.می دانستم که داغ نیستم، ولی دست هاي مامان همیشه یخ بود و این باعث شد فکر کند من داغ هستم ! گفت:
-بمیرم ! گلوت هم درد می کنه؟!
سرم را تکان دادم و به زحمت آب دهانم را فرو دادم .مامان به بابا که کنارش غرق در خواب بود نگاه کرد و گفت:
-حالا برو بخواب بابا که بیدار شد می رویم دکتر!
سرم را تکان دادم و رفتم .به جلوي در نرسیده بودم که مامان آهسته پرسید:

-درس مهم نداري امروز؟
سرم را به علامت نه بالا بردم و نگاهش کردم .گفت: 
برو بخواب مادري.الان برات شیرداغ می آرم.
تا ساعت ده داخل رختخوابم به بالش تکیه داده بودم و آبمیوه و شیر و سوپ می خوردم.مریم هنوز خانه بود.حدود ساعت ده با سحر تماس گرفت و با هم قرار گذاشتند که با ماشین مریم به در خانه شهاب بروند و از آنجا تمام روز دنبال شهاب باشند تا مچش را بگیرند.قبل از رفتن سري به اتاقم زد و پرسید:
-شیدا آخر ساعت قرارشونو نفهمیدي؟
-نه!
-جاشم؟
-نه بابا دختره از اونهاست ! هیچی بروز نمی ده ... گویا شهاب هم بهش یه چیزهایی گفته ، چون دیروز اصلا تحویلم نگرفت!
-مریم متفکرانه گفت:
-اینجوري کارمون خیلی سخت می شه!
-می خواهی منم بیام دختره رو شناسایی کنم؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
نخیر در همین حد آتیش به پا کردید کافیه.ممنون.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
-حق سحر بود بدونه!
آن شب سحر به خانه ما آمد. چشم هایشم از گریه سرخ شده و بینی اش ورم کرده بود.
 


ادامه مطلب
نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 8 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل هفتم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

☆♥☆رمان افسانه شیدایی فصل ششم☆♥☆ ارسال شده از سوگند☆♥☆

قسمت 6


کنار مامان روي یک مبل سفید نشستم و با خود گفتم: خوب معلوم شد شهاب براي چی سحر رو چسبیده و ول نمی کنه! پدرزن پولدار! همون اول زندگی دو تا آپارتمان تو همین برج به پسر و دخترش داده... شهاب صد سال هم جون می کند نمی توانست تو پارکینگ اینجا هم جا بگیره! 
بعد با دلسوزي فکر کردم: طفلک شهاب...من می دونستم سحر رو دوست نداره. از نگاه هاش همه چیز رو فهمیده بودم...باید حدس می زدم موضوع پول وسطه!
سحر که کت و دامن مشکی پوشیده بود با سینی چاي وارد سالن پذیرایی شد و با صداي بلند سلام کرد. از برق چشم ها و سرخی گونه هایش حدس زدم شهاب هم امشب دعوت دارد! مادر فراز و سحر که کنار دست مامان نشسته بود با لبخند دلپذیري به دخترش نگاه کرد و گفت:
-مامان جون فدات بشم شیرینی هم تعارف کن.
مامان فورا بازوي مرا گرفت و گفت:

-پاشو شیدا جون کمک کن...سیمین خانم هر کاري دارید بی تعارف به شیداي من بگید.
دلخور به مادرم نگاه کردم و از کنارش بلند شدم. شال نازك از روي شانه هایم سر خورد و من مخصوصا به روي خودم نیاوردم. مامان صدایم زد و گفت:
-شیدا جون شالت افتاد مادري...سرما می خوري.
ولی من خودم را به گفت و گو با سحر مشغول کردم و جواب ندادم. ظرف شیرینی را یک دور گرداندم و تازه می خواستم بنشینم که صداي زنگ بلند شد. سیمین خانم زیر لب گفت:
-این هم شهاب!
بعد از اینکه گوشی را گذاشت رو به سحر کرد و گفت:
-مادر جون شهاب هم آمد.
فراز جلوتر از سحر به استقبال او رفت. وقتی شهاب وارد سالن شد آنقدر تپش قلبم زیاد بود که مطمئن بودم مامان صدایش را می شنود! کت و شلوار و بارانی مشکی پوشیده بود و موهاي کوتاه و ژل خورده اش از قطرات باران خیس بود. کیف بزرگ گیتارش در یک دست و یک دسته گل رز قرمز هم در دست دیگرش بود. بوي ادکلنش همراه بوي خنک باران در سالن پیچید. سحر با نگاهی عاشقانه دنبالش می کرد تا اینکه شهاب پس از دست دادن و روبوسی با دیگران، به من که رسید خندید و گفت: 
-سلام خانم نوازنده! گیتارم التماس دعا داره!
خندیدم و گفتم:
-در حضور شما دیگه من چکاره ام؟
سحر کنار من ایستاده بود. شهاب دسته گل را جلوي صورتش گرفت و گفت:
-این هم واسه خانم کوچولو.

من فورا گل را از دستش گرفتم و گفتم:
-مرسی! می دهم به سیمین خانم که بگذارند تو آب.
خودم هم از حرکت سریعم جا خورده بودم. سحر اول گیج نگاهم کرد و بعد با مهربانی خندید و گفت:
-شیدا جون دستت درد نکنه...خودم می بردمش. 
دسته گل را از دستم گرفت و با لبخند به طرف آشپزخانه رفت. وسط سالن که رسید ایستاد، برگشت به شهاب نگاه کرد و با صداي بلند گفت:
-مرسی عزیزم.
با آمدن شهاب جوان ترها گوشه دیگري از سالن جمع شدند. خیلی دلم می خواست من هم کنار آنها باشم، ولی کسی به من تعارف نمی کرد و در ضمن تعداد صندلی ها هم در آن قسمت فقط چهار عدد بود که فراز و مریم و سحر و شهاب روي آنها نشسته بودند و من اگر بدون تعارف هم آن طرف می رفتم باید می ایستادم. از اینکه می دیدم شهاب و سحر مدام کنار هم هستند حرص می خوردم. با نفرت نگاه هاي عاشقانه شان را تحمل می کردم و در دلم به سحر بد و بیراه می گفتم، مخصوصا که می دیدم شهاب جلوي مادر و پدر او بیشتر هواي کار را دارد و مدام دور و بر سحر می پلکد و مجیزش را می گوید! بعد از مدتی سیمین خانم همگی را صدا زد و گفت:
-بفرمایید شام
من همراه بزرگ ترها سر میز رفتم و به ناچار کنار مادرم نشستم، ولی جوان ترها انگار خیال نداشتند پشت میز غذا بخورند. شهاب و فراز دو بشقاب بزرگ پر کردند و همگی به ته سالن رفتند. فراز در تراس را گشود و پرده ها را کنار زد. باد خنکی در سالن پیچید. پدرم خندید و گفت:
-خوشا به دل شون
سیمین خانم گفت:

-این جوون ها هم عالمی دارند...فراز جون بیا دو تا بشقاب تمیز هم ببر.
فراز از همانجا داد زد:
-نه مرسی لازم نداریم.
سیمین خانم چشمکی به مادرم زد و گفت:
-عاشقیه دیگه...بشقاب هاشون هم یکیه!
دیگر واقعا داشتم منفجر می شدم. فورا بشقابم را برداشتم و گفتم:
-من هم می رم تو تراس.
سیمین خانم گفت:
-پس بیا بهت یه بلوز گرم بدم عزیزم. با اون تاپ سرما می خوري.
مامان چشم غره اي به من رفت و گفت:
-شما بنشین همین جا کنار من.
-پیش شما حوصله ام سر می ره.
سیمین خانم با مهربانی گفت:
-چکارش دارید شیرین خانم. اینها جوونند بگذارید خوش باشند. مثل من و شما نیستند که با یه باد بیفتند.
فورا ژاکت پشمی را که سیمین خانم برایم آورده بود پوشیدم و با بشقاب غذا به تراس رفتم. تراس بزرگ مشرف به تمام خانه هاي تهران بود! دور تا دور دیوار کوتاه و شیشه اي آن با حصیر پوشیده شده بود و از لابلاي حصیرها نورهاي قرمز و آبی و نارنجی خانه ها مثل ستاره می درخشیدند. یک میز گرد فلزي با شش صندلی در گوشه اي قرار داشت و کنار آن یک تاب بزرگ چهار نفره. شهاب و سحر و فراز و مریم همه کیپ تا کیپ روي تاب نشسته بودند و می خندیدند. تا چشم شان به من افتاد داد زدند:

-خوب شد آمدي
مریم به زور تنه اش را عقب و جلو می برد تا تاب را به حرکت در آورد و مرا که دید گفت:
-شیدا بیا ما رو یه کوچولو تکون بده!
شهاب خندید و گفت:
-تاب که نیست کشتی صباست.
فراز هم با لحن کودکانه اي رو به من گفت:
-تو هم کاپیتانی...بیا ببینم چکار می کنی کاپیتانچه!
از دیدن سحر که آنطور به شهاب چسبیده بود و می خندید می خواستم دیوانه شوم. با خونسردي رفتم پشت میز نشستم و گفتم:
-من نمی تونم تاب تون بدم.
مریم اخم کرد و گفت:
-باز تو لوس شدي!
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
-آخه سیمین خانم مرا فرستادند که بگم زود برید تو! گفتند هوا سرده.
همه غرغر کردند.فراز گفت:
-کجا هوا سرده؟ این مامان ما هم بخواد گیر بده اینجوریه دیگه!
مریم از تاب پایین پرید و با لحن نیشداري گفت:
-نگفتم اول از مامانت اجازه بگیر، بعد!
سحر و شهاب تکان نخوردند. سحر با دلجویی گفت:

-بیا بالا مریم. مامان همینجوري گفته...نریم تو هم چیزي نمی گه!
مریم می خواست دوباره سوار تاب بشود که بشقابم را برداشتم و گفتم:
-من می رم چون بهم گفتند خودت هم زود برگرد.
مریم مردد ماند. بعد بشقابش را برداشت و در حالی که به دنبال من می آمد گفت:
-بچه ها بیایید...دیگه فایده نداره.
نمی دانستم اگر بفهمند که من دروغ گفتم چه عکس العملی نشان می دهند. وقتی وارد سالن می شدم دلم شور می زد، ولی از اینکه توانسته ام سحر را از کنار شهاب بلند کنم خوشحال بودم.
بزرگ ترها از دیدن ما اصلا تعجب نکردند. آقاي دلان گفت:
-نه بابا اینها هم سرما حالی شون می شه! فراز رو به مادرش کرد و با دلخوري گفت:
-مامان شما هم گیر می دي ها!
سیمین خانم با تعجب به فراز نگاه کرد که مریم با آرنج به پهلوي او کوبید و گفت:
-چیزي نگو...خواهش می کنم.
سیمین خانم که دید فراز ساکت شده پرسید
-چرا فراز جان؟
فراز پشت میز نشست و با همان لحن دلخور گفت:
-بی خیال!
دیگر صحبتی نشد. من می دانستم که بعد از رفتن ما فراز با مادرش صحبت می کند و می فهمد که من دروغ گفتم، ولی فکر کردم، تا آخرش هم سر حرفم می ایستم!
بعد از شام نورهاي سالن را کم کردند.شهاب روي مبلی کنار سحر نشست. گیتارش را کوك کرد و با صداي بلند اعلام
کرد:
-تایم آهنگ هاي درخواستی!
-اول از خانمت بپرس.
سحر خودش را لوس کرد و گفت:
-همون آهنگ خودمون!
شهاب سرش را تکان داد و شروع کرد. با خواندن هر بیت کمی خم میشد و با محبت به سحر نگاه میکرد. بعد از اینکه خواندن آن آهنگ تمام شد همه دست زدند و سیمین خانم که با همان لذت چشم به فراز و مریم داشت گفت:
-یکی هم واسه عروس گلم بزن.
شهاب رو به مریم کرد و گفت:
-مادمازل چی سفارش میدهند؟ 
مریم بازوي فراز را چسبید و گفت:
-تو بگو!
فراز بی معطلی گفت:
-ناز مریم... همونی که اون شب شیدا زد.
شهاب به من نگاه کرد و گفت:
-اون آهنگ را خود شیدا قشنگ میزنه!
بعد گیتار را به طرف من گرفت، اول تعارف کردم و گفتم:
-امکان نداره، من جلوي شما خجالت میکشم.
ولی همه دست میزدند و یکصدا میگفتند:

-شیدا... ناز مریم!
بالاخره گیتار را از دست او گرفتم و روي پاهایم گذاشتم. با خجالت ژاکت پشمی را از تنم کندم و گفتم: 
-گرمم شد.
سیمین خانم گفت:
-لپ هاش هم سرخ شده از خجالت!
خودم میدونستم سرخی گونه هایم از خجالت نیست، بلکه به خاطر این است که گیتار شهاب را در دست گرفتم و حالا روبرویش نشسته ام و میدانم هر چند سحر کنارش نشسته ولی او با دقت به من نگاه میکند. ناز مریم را برایشان زدم و با هم صدائی شهاب خواندم. وقتی به آنجا میرسید که میخواندیم: مال منی از پیشم نرو.
سر بر میداشتم و به چشمهاي او نگاه میکردم که دستهاي سحر را در دستهایش گرفته بود، ولی چشم به من داشت و با صداي بم و زیبایش میخواند. وقتی آهنگ تمام شد و همه دست زدند گیتار را به دستش دادم و خیلی آرام گفتم:
-عالی بودید.
ولی او با صداي بلند جواب داد:
-اختیار دارید شما گٔل کاشتید.
آن شب باز با فکر و خیال شهاب و رویاهاي شیرین به خانه بر گشتم.
مامان و مریم بلند بلند از سیمین خانم تعریف میکردند، از پذیرائی عالی و غذاهاي او که حرف نداشت، اما من از مهمانی فقط قیافه شهاب در ذهنم باقی مانده بود و دیگر هیچ!
روزها و شبها میگذشتند و من از شهاب بی خبر بودم. مریم چند باري با سحر و شهاب و فراز بیرون رفتند، ولی من مثل همیشه باید در خانه مینشستم و حسرت میخوردم.
تلفنهاي مریم را همچنان کنترل میکردم، ولی چیز خاصی دستگیرم نمیشد. تابستان میگذشت و کم کم فصل دانشگاه رفتن مریم و مدرسه رفتن من میرسید. با اینکه میتوانستم به بهانه مریم گاهی به دانشگاه بروم و شهاب را ببینم، ولی از فکر اینکه سحر و او هر روز در دانشگاه با هم هستند خون خونم را میخورد. شهاب و فراز در همان دانشگاه دو سال بالاتر از مریم و سحر حسابداري میخواندند و هر سال چهار نفر طوري انتخاب واحد میکردند که ساعت و روز کلاسهایشان با هم باشد و این اگر چه به نفع من بود، باعث ناراحتی هم میشد.
چند روزي بیشتر به باز شدن مدارس نمانده بود. مامان برایم مانتو و مقنعه سرمه اي دوخته بود. سال سومیها رنگ لباسشان سرمه اي بود. مامان را مجبور کردم بلندي مانتو را ده سانتیمتر کمتر از اندازه همیشه بگیرد و بهانه آوردم که توي پاهایم میپیچید و زمین میخورم. مریم هم هر روز براي ثبت نام و انتخاب واحد به دانشگاه میرفت. چند بار با اصرار ازش خواستم که مرا هم همراه خودش ببرد، ولی هر بار میگفت بعد از انتخاب واحد با بچه ها قرار داریم و با 
این حرف بیشتر دل مرا میسوزاند. بالاخره آخرین روزي که مریم براي ثبت نام به دانشگاه میرفت پایم را در یک کفش کردم و گفتم من هم باید بیایم،
بی حوصله گفت:
-نمیتونم تو رو ببرم. خیلی کار دارم.
با التماس به مامان نگاه کردم و گفتم:
-مامان پس تو میای بریم من کتاب و دفتر بخرم؟ دیگه وقتی نمونده. مامان با مریم صحبت کرد و گفت: 
-چی میشه این بچه رو ببري از جلوي دانشگاه تون چهار تا کتاب و دفتر بخره مادر جون؟ من پاي خرید رفتن ندارم. مریم بی حوصله شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-با بچه ها قرار دارم، نمیتونم این رو دنبال خودم راه بیندازم. مثل دختر هایی که خواهر کوچیکشون رو هم باهاش میفرستند این ور و اون ور که یک وقت دست از پا خطا نکنند!
-نه مادر جون تو که میدونی این طوري نیست. تو واسه کمک به من این کار رو بکن. به خدا پاي راه رفتن ندارم. فردا این بچه بی کتاب میمونه ها.
مریم با نا رضایتی قبول کرد و گفت:
-فقط میبرمش کتابفرشی و زود باید بیاد خونه. نمیتونم با خودم ببرمش بیرون.
-دستت درد نکنه مادري.
من میخواستم در ادامه برنامه ها هم با مریم باشم، ولی فکر کردم تا همین جا هم غنیمت است! فورا مانتو و مقنعه ام را پوشیدم، مثل دانشجوها یک کلاسر به بغلم گرفتم، آرایش کم رنگی هم کردم و زودتر از مریم جلوي در ایستادم. آنقدر از من دلخور بود که اصلا به صورتم نگاه نکرد و متوجه آرایشم نشد. با هم سوار ماشین شدیم. مریم به تازگی رانندگی میکرد و بابا یک رنوي نو برایش خریده بود. کنار دست او نشستم، چانه مقنعهام را دادم تو و عینک آفتابی مامان را که با خودم آورده بودم، زدم. بعد شیشه ماشین را پائین کشیدم و آرنج دستم را لبه در گذاشتم. صندلی را 
عقب دادم و در آینه بغل ماشین به خودم نگاه کردم. خیلی بزرگتر از یک دختر مدرسه اي به نظر میرسیدم. وقتی جلوي دانشگاه رسیدیم، مریم چند کوچه بالاتر پارك کرد و پیاده شدیم. یک پژو هم که از اواسط بزرگراه پشت سر ما آماده بود همانجا پارك کرد و پسر جوانی با عجله از آن پیاده شد. من که از آینه ماشین تمام دوروبر را زیر نظر داشتم از اول متوجه شده بودم که این پژوي سیاه رنگ دنبال ما میآید، ولی مریم اصلا حواسش به این چیزها نبود. زیر چشمی به پسر جوان نگاه کردم. به نظر هم سنّ و سال مریم میآمد. قدبلند و اندام باریکی داشت. قیافه و ظاهرش بد نبود. با خودم فکر کردم، شاید او هم دانشگاهش اینجاست! ولی اینجور نبود و پسرك صاف به طرف ما میآمد. خودم را به بی خبري زدم و آرام دست مریم را گرفتم. مریم که در حال و هواي خودش بود دستم را محکم گرفت تا از عرض خیابان رد شویم که صدایی از پشت سر گفت:
-ببخشید خانم.
مریم که فکر نمیکرد کسی با ما کاري داشته باشد اصلا بر نگشت، ولی من ناخود آگاه برگشتم و به پسرك نگاه کردم. برایم دست تکان داد و علامت داد که صبر کنیم. خیلی دوست داشتم بدانم چکار دارد... آیا واقعا مرا با یک دختر دانشجو اشتباه گرفته. در دلم امیدوار بودم شهاب ما را با آن پسر ببیند و متوجه بزرگ شدن من بشود! خودم را به آن راه زدم و گفتم:
-مریم اون پسره همکلاسیته؟ انگار صدات میزنه.
مریم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و با گیجی پرسید:
-کی؟
-همون پسر درازه که شلوار مخمل پوشیده.
-نه چه قدر هم پروئه. داره میگه وایسا! شیدا نگاهش نکن بیا بریم.
قدم هایمان را تند کردیم و از عرض خیابان گذشتیم. پسرك هم همانطور دنبالمان می آمد تا اینکه جلوي در اصلی دانشگاه به ما رسید و گفت:
-خانم خواهش میکنم یک لحظه به عرض بنده گوش بدید.
فراز داشت از رو به رو می آمد. ما را که دید دست تکان داد و با دیدن پسر جوان قدم هایش را تند کرد. مریم عصبانی به پسرك نگاه کرد و گفت:
-ولم کن آقا جون من نامزد دارم! اوناهاش داره می آد.... برو تو رو خدا!
پسر جوان با کمال ادب گفت:
-ولی من با دوستتون کار داشتم.
مریم که اصلا فکر نمیکرد منظور طرف من باشم، کلافه پرسید:
-کدوم دوستم؟
پسر مرا نشان داد و گفت:

-ایشون.... می خواهم اگه مزاحم نباشم شماره ام رو بدم تا با من تماس بگیرند.
مریم مات و مبهوت به من نگاه می کرد. همان موقع فراز هم به ما رسید و گفت:
-چه خبره؟ آقا فرمایشتون چیه؟
پسر جوان دستش را براي دست دادن جلو آورد و گفت:
-بی احترامی نکرده باشم جناب. من مزاحم نامزدتون و دوست ایشون نشدم. قصدم آشنایی بیشتر با این خانم بود؛ اگه افتخار بدهند. فراز هم مثل مریم اول گیج شد و بعد در کمتر از دو ثانیه داد زد:
-خودت خواهر مادر نداري؟
و با مشت و لگد به پسرك حمله کرد. پسرك که اول غافلگیر شده بود کم کم به خودش آمدو او هم در جواب مشت هاي فراز چند مشت و لگد تحویل داد. جمعیت دورمان جمع شده بودند. مریم مدام جیغ میزد:
-ولش کن.
و با مشت کم زورش به کتف پسرك میزد. من دور و برم را نگاه می کردم و در لابلاي جمعیت به دنبال شهاب می گشتم. با اینکه مطمئن بودم خبر دعوا به گوشش میرسد، ولی می خواستم خودش با چشم خودش همه چیز را ببیند و حتی اگر شد او هم درگیر شود. آن وقت مطمئن میشدم که درست حس کردم و شهاب هم مرا دوست دارد!
ولی شهاب آن طرف ها نبود و مردم آن دو را از هم جدا کردند. از چانه و بینی فراز خون می ریخت. هنوز زیر لب فحش می داد و مریم هم با گریه التماس میکرد:
-بیا بریم بیمارستان.
فراز دستمال هایی را که دست مریم بود ندید. با پشت دست خون بینی اش را پاك کرد و در حالی که کنار مغازه می
نشست عصبانی پرسید:

-این از کجا پیداش شد؟
مریم وحشت زده گفت:
-نمیدونم.... جلوي دانشگاه یک دفعه شیدا گفت این یارو صدات میکنه. اصلا دیوونه بود. از دختر بچه سیزده ساله هم نمیگذرند حیوون ها!
متوجه نگاه فراز شدم که با دقت روي صورت من زوم شده بود. مریم با دستمال فیتیله درست میکرد و در سوراخ بینی او میگذاشت تا جلوي خون ریزي را بگیرد. در جواب نگاه هاي فراز همان طور که از پشت عینک به او خیره مانده بودم
که سرش را تکان داد و گفت:
-استغفرالله! مریم خودت نگاه کن این کجا سیزده سالشه؟
مریم برگشت و به صورت من نگاه کرد و با عصبانیت غرید:
-همه این آتیشا زیر سر توئه. باز خودتو این ریختی درست کردي؟ خجالت نمیکشی؟
با صدایی آرام و مظلومانه گفتم:
-من چه گناهی کردم؟
در دلم آرزو میکردم کاش شهاب پیدایش شود و حرف هاي فراز را بشنود! بالاخره باید یک جور متوجه من میشد! فراز به مریم گفت:
-چرا سر اون داد میزنی؟
بعد با خنده گفت:
-خواهرت خوشگله گناه کرده؟
مریم با ناراحتی ایش و فیشی کرد و گفت:
-اگر نمیري بیمارستان پاشو بریم دانشگاه...... سحر آمده؟

فراز خاك شلوارش را تکان داد و گفت:
-آره تو دفتر ثبت نامه.
هنوز نگاه فراز متوجه من بود و من همانطور که به رو به رویم نگاه میکردم خودم را به بی خبري زده بودم. سحر در دفترگروه منتظر بود. با دیدن فراز هول شد و فورا خودش را به مریم رساند تا از جریان باخبر شود. در محوطه ي دانشگاه حتی سحر و فراز هم صحبت نمیکردند. میگفتند به درد سرش نمی ارزد. تا ثابت کنیم خواهر و برادریم کلی اذیت میشویم. فقط گاهی با چشم و ابرو به هم علامت میدادند. سحر که کم مانده بود اشکش سرازیر شود بعد از شنیدن جریان همان حرف مریم را تکرار کرد و گفت:
-بچه سیزده ساله! خیلی حرفه به خدا!
در دلم گفتم: آره بچه سیزده ساله..... ممکنه تو از حسادتت نفهمی، ولی داداشت خوب حرفی زد. خوشگلم! گناه کردم؟
فکر کنم خیلی خصمانه نگاهش می کردم، چون بعد از چند لحظه گفت: 
-طفلک شیدا! خیلی حالت بده؟
اصلا جواب ندادم. دور و برم به دنبال شهاب میگشتم. نبود و کسی هم چیزي نمی گفت تا بفهمم کجاست و کی می آد. بالاخره ثبت نام آن ها تمام شد. سحر دست هایش را به علامت تمام شدن به هم زد و به فراز اشاره کرد. بعد همه با هم از دانشگاه بیرون رفتیم. مریم گفت:
-من باید شیدا رو ببرم کتاب فروشی وسایل مدرسه اش رو بخره.... شما خودتون باید برید منم شیدا رو میگذارم خونه و میام.
فراز گفت:
-دیر نکنی. ماشین آوردي؟

مریم با اطمینان سرش را تکان داد و گفت:
-نه زود میام نگران نباش.
تمام نقشه هایم داشت بر باد میرفت. عصبی و دلخور پشت سرش راه افتادم. مریم دستش را دراز کرد و گفت:
-دستم رو بگیر میخواهیم از خیابان رد بشیم.
با لجبازي دو قدم جلو افتادم و گفتم:
-بچه نیستم.
پشت سرم داد زد:
-وایسا حوصله دردسر ندارم.
بدون توجه به جیغ و دادش خودم را به آن طرف خیابان رساندم. مغزم داشت تند و تند کار میکرد. می خواستم راهی پیدا کنم که همراه او بروم. وقتی وارد کتاب فروشی شدیم مریم گفت:
-بدو! زود باش بگو چی می خواهی.... دیرم میشه.
فورا فکري به ذهنم رسید. شروع کردم به راه رفتن در طول مغازه. آرام آرام قدم بر میداشتم و ردیف کتاب ها را نگاه میکردم. مریم کلافه این پا و آن پا کرد و گفت:
-شیدا جون بگو چی می خواهی! کتاب داستان که قرار نیست بخري! بیا این طرف.
بدون توجه به او کتابی از قفسه برداشتم و ورق زدم. مریم با حرص کتاب را از دستم کشید و گفت:
-روانشناسی بالینی می خواهی چه کار؟ شیدا لجبازي می کنی؟
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
-نه به خدا!
مریم با مهربانی و مدارا گفت:

-پس عزیز من بیا این طرف. کتاب هاي مدرسه رو این جا چیدند.
آرام پشت سرش راه افتادم. هنوز دو قدم جلو نرفته بودم که باز ایستادم و کتاب دیگري از قفسه برداشتم. مریم عصبانی جلد کتاب را نگاه کرد و خواند:
-مرزبان نامه! شیدا چه مرگته؟ 
چشم هایم را گشودم و مظلومانه به او نگاه کردم و گفتم:
-مال ادبیاتمونه!
عصبانی کتاب را سر جایش گذاشت و گفت:
-آقا کتاب سال سوم راهنمایی لطفا.
فروشنده فورا یک ستون از روي زمین برداشت و روي میز گذاشت. گفتم:
-دفتر هم می خواهم.
فروشنده پرسید:
-چند برگ؟
-ام.... ام.
مریم فورا گفت:
-صد برگ.
با تعجب نگاهش کرد و گفتم:
-نه صد برگ میخواهم چکار؟ شصت برگ.
نفس راحتی کشید و گفت:
-خدا عمرت بده.... آقا سه تا شصت برگ.
گفتم:
-نه! شصت برگ کمه!
مریم فورا گفت:
-آقا سه تا صد برگ.
-صد برگ نمی خواهم.... زیاده!
محکم پایش را روي زمین کوبید و گفت:
-شیدا به خدا میگذارمت میرم ها! سه دقیقه وقت داري خرید کنی و بیایی بیرون. من جلوي در منتظرم. این را گفت و رفت جلوي در کتابفروشی ایستاد. جلوي پیشخوان ایستادم و سر فرصت به فروشنده گفتم:
-آقا دفتر هاتون رو ببینم. می خواهم طرح جلدش خوشگل باشه.
فروشنده بیشتر از بیست مدل دفتر چه روي پیشخوان گذاشت. همه را یکی یکی بر میداشتم نگاه می کردم و سر جایش می گذاشتم. فروشنده می پرسید:
-پسندیدید؟
ابرو هایم را بالا می انداختم و میگفتم:
-نچ!
به ساعتم نگاه کردم. حدود یک ربع میشد که در کتابفروشی معطل شده بودیم. اگر یک ربع دیگر هم طولش میدادم دیگر مریم فرصت نداشت مرا به خانه برساند. روي نوك پنجه هایم بلند شدم. کلاسور سرخابی رنگ بزرگی را در بالاترین طبقه قفسه به فروشنده نشان دادم و گفتم:
-میشه اونو ببینم؟
فروشنده نردبان متحرك را از ته قفسه جلو کشید و از پله ها بالا رفت. مریم سرش را داخل آورد و این بار با لحن التماس آمیزي گفت:
-شیدا دیرم شد..... بجنب تو رو خدا!
-وا! مگه کجا می خواهی بري؟
عصبانی داد زد:
-به تو چه! من رفتم.
بعد پشتش را به من کرد و رفت. میدانستم بدون من نمیتواند برود. اگر مرا آنجا تنها میگذاشت مامان پوستش را میکند. فروشنده که ماشین حساب را جلو کشیده بود و داشت خرید هایم را حساب میکرد پرسید:
-کلاسور رو خواستید؟
-بله.
دوباره سر فرصت به خودکارهاي زیر شیشه نگاه کردم و گفتم:
-میشه ببینمشون؟
-کدوم رو؟
-همه رو!
نفس بلندي کشید و دو جعبه از خودکار و خودنویس را روي میز گذاشت. یک به یک خودکار ها را نگاه میکردم. نوك آن ها را می دادم بیرون و میزدم تو. یکی از خودکار ها چهار رنگ سبز و آبی و قرمز و مشکی را در کنار هم داشت. با حالتی بچه گانه یکی یکی رنگ ها را بیرون میزدم و با تعجب ساختگی نگاه میکردم. با خنده خودکار را به فروشنده
نشان دادم و گفتم:
-این چه با مزه است!
-بله سیصد تومن!

-این رو هم میخواهم.
خودکار را داخل کیسه انداخت و قیمت آن را روي ماشین حساب زد. دوباره به ساعتم نگاه کردم. به فروشنده گفتم:
-حسابم چه قدر شد؟
-پنج هزار تومن!
جلوي در رفتم و مریم را که در مغازه پایین تر ایستاده بود صدا زدم. از قدم هاي آهسته اش فهمیدم دیگر بیشتر از آن دیرش شده که بخواهد مرا تا خانه برساند. جلو آمدو بی حوصله گفت:
-چه عجب! بریم؟
لبخند مهربانی زدم و گفتم:
-من که پول ندارم خواهري!
عصبانی رو به فروشنده کرد و پرسید:
-چه قدر شد آقا؟.
از شنیدن قیمت خرید هایم متعجب شد. نگاهم کرد و گفت:
-مگه چی خریدي؟ منم پولم تموم میشه!
کیسه خرید هایم را وارسی کرد و کلاسور را نشانم داد و گفت:
-اینو پس بده.
بغض کردم و گفتم:
-نه! بریم خونه پولش رو میدم به خدا.
-موضوع پولش نیست، الآن بی پول میمونم.

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

-میخواهی چکار؟ ماشین داریم که!
مردد نگاهم می کرد. لپش را بوسیدم و گفتم:
-مرسی!
مریم پنج هزار تومان را روي پیشخوان گذاشت و گفت:
-بدو بریم.
کیسه خریدهایم را برداشتم و دنبالش دویدم و گفتم:
-کجا؟
-میریم خونه شهاب.... از اونجا با آژانس میفرستمت خونه!
شادي اي از شنیدن این جمله اول در دلم به وجود آمد با جمله دوم کمرنگ شد، ولی به روي خودم نیاوردم. همانطور که
پشت سر مریم میدویدم رژ لبم را از جیب مانتو بیرون آوردم و از زیر مقنعه روي لبم مالیدم و زود داخل کیفم انداختم. بعد پشت سر مریم سوار ماشین شدم و با لحنی دلسوزانه گفتم:
-خواهري تند نري ها! من خونه کاري ندارم!
وقتی به خانه ي شهاب رسیدم میخواستم بال در بیاورم. فکرش را هم نمیکردم که امروز بتوانم او را ببینم. شهاب اف اف را زد و با خوشرویی به استقبالمان آمد. از مریم جلو تر میرفتم! پایین پله سرك کشیدم تا زودتر ببینمش. شهاب هم از روي نرده ها دولا شده بود. وقتی چشم تو چشم شدیم، با صداي بلند گفت:
به! ببین کی آمده!
آنقدر از این حرفش خوشحال شدم که پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. شاید اگرمریم نبود خودم را در آغوش او میانداختم! مریم از پشت سرم گفت:
-شهاب جون ببخشیدها شیدا واسه خرید با من اومده بود دانشگاه.... اون قدر کارش طول کشید که مجبور شدم بیارمش!
از شنیدن این جمله تا بنا گوشم از خجالت سرخ شد. برگشتم و با حالت تحقیر آمیز به مریم نگاه کردم و گفتم:
-بعد هم ترسیدي یه کم دیرتر به فراز جونت برسی بخورنش!
شهاب که متوجه حالت خمصانه ما نشده بود با همان خوشرویی گفت:
-خوب شد که شیدا جون رو آوردي. بیایید بالا که مردیم از گشنگی.
پشت چشمم را براي مریم نازك کردم و داخل شدم. فراز و سحر در اتاق نشیمن نشسته بودند. مبل هاي سبز راحتی و اتاق تاریک با نور کم تلویزیون محیط را خیلی دوستانه و دلنشین کرده بود.
سحر پاهایش را جمع کرده و روي مبل نشسته بود. فراز هم طرف دیگري ولو بود. هر دو از دیدن من تعجب کردند.
سحر فورا صاف نشست و گفت:
-شیدا؟ مریم کو؟
-سلام!
-سلام عزیزم....
تا بخواهد دوباره چیزي بپرسد مریم وارد شد و با لحنی خسته گفت:
-سلام ببخشید دیر شد.
سحر نفس راحتی کشید و گفت:
-اوه! ترسیدم! شیدا رو که دیدم فکر کردم خداي نکرده تصادفی چیزي کردي.
در دلم گفتم: آره جون خودت مثل موش جا خوردي، حالا داري ماست مالی میکنی! مریم با همان مانتو و روسري دانشگاه روي مبل ولو شد و گفت: 
-شهاب جان یه آژانس میگی بیاد؟

شهاب با تعجب پرسید:
-واسه چی؟!
مریم به من اشاره کرد و گفت:
-شیدا باید بره خونه... مامان تنهاست!
شهاب قاطعانه سرش را بالا گرفت و گفت:
-امکان نداره... مهمون رو که اینجور ناهار نخورده رد نمیکنند!
مریم گفت:
-نه قربونت! شیدا میره خونه ناهار میخوره. بگو یه ماشین بیاد.
همان طور با قاطعیت گفت:
-نه! زنگ بزن خونه به مامانت بگوشیدا اینجاست که دل شون شور نزنه.
براي حفظ ظاهر با لحن مظلومانه اي گفتم:
-نه شهاب جون! مرسی... من میرم! 
شهاب همان نه محکم را در جواب من داد و به آشپزخانه رفت تا ناهار بیاورد.سحر هم پشت سر او توي آشپزخانه دوید.کف پایش را با جوراب روي زمین سر می داد.تی شرت گشاد خانگی تنش بود با شلوار چینی که زیر مانتو دانشگاه می پوشید.حتی یک ذره هم آرایش نداشت و موهایش در هم و بر هم پشتش بسته شده بود.همانطور که با نفرت نگاهش می کردم در دلم گفتم:شهاب بیچاره به چه چیز این دختره دل خوش کنه؟البته غیر از پول باباش!
مریم کنار فراز نشسته بود وبا عصبانیت از خرید کردن من می گفت.فراز هم از خنده ریسه می رفت.چند دقیقه بعد سحر و شهاب با دو سینی پیتزا وارد شدند.شهاب گفت:
-دیگه ببخشید مامان من نیست مجبورم بهتون غذاي ایتالیایی بدم...شانس آوردید!
همه دور میز اتاق نشیمن نشستیم.شهاب روي زمین نشسته و سحر هم طبق معمول کنارش چسبیده بود.از هر پیتزا اول یک گاز به او می داد و بعد خودش می خورد.شهاب همان طور که سرش را جلو آورده بود تا از پیتزاي سحر گاز بزند گفت:
-تو آخرش منو می ترکونی!
سحر چشمک زد و گفت:
-اصلا مرد باید شکم گنده باشه!
شهاب با عصبانیت ساختگی گفت:
-آها!پس اینه سیاست شما خانمها...می خواهید ما بدبخت ها رو از ریخت بیندازید و بعد با خیال راحت بنشینید سر جاتون!
فراز هم با همدردي به شکمش اشاره کرد و گفت:
-آخ نقطه ضعف شهاب!
همه خندیدند.من هم با صداي بلند خندیدم و گفتم:
-اتفاقا خیلی هم متناسبه!
شهاب با خوشحالی گفت:
-آفرین!حالا دیدید بالاخره یه نفر پیدا شد از من طرفداري کنه!
داشتم در جوابش یکی از آن لبخندهاي تمرین شده ام را تحویل می دادم که گفت:
-از قدیم گفتند حرف راست رو از بچه بشنوید!
خیلی ناراحت شدم.داشت اخم هایم توي هم می رفت که فراز انگار متوجه شد و فورا گفت:
-البته شیدا خانم بچه نیست شهاب جان!ماشالله واسه خودش خانمیه!

-بله البته که خانمه.اصلا از من که تعریف کرد فورا فهمیدم با یه خانم محترم طرفم!
شهاب همانطور که یک ریز حرف می زد و مزه می ریخت زیتون هاي لا به لاي پیتزاهایش را بیرون می آورد و روي پیتزاي سحر می گذاشت.باز داشتم حرص می خوردم.پرسیدم:
-شما زیتون دوست ندارید؟من عاشقشم!
-چرا دوست دارم،ولی سحر خانم مثل شما عاشقشه...منم دارم براش جانفشانی می کنم!
بعد یک زیتون درشت دراورد و در بشقاب من گذاشت و گفت:
-خوب این هم مال تو که عاشقشی!
چشم هایم را بستم و دانه زیتون را که شهاب از پیتزاي خودش برایم دراورده بود با لذت گاز زدم.احساس کردم سحر از این کار شهاب ناراحت شد،چون تمام زیتون هاي داخل بشقابش را توي بشقاب من گذاشت و گفت:
-شیدا جون من دیگه دارم می ترکم.مال تو!
بلافاصله بعد از ناهار مریم شهاب را وادار کرد که یک آژانس بگیرد.با اینکه اصلا دوست نداشتم به خانه برگردم ولی چون شهاب هم اصرار زیادي نکرد مجبور به رفتن شدم. با بغض به خانه برگشتم و یکراست به اتاقم رفتم.مامان در اتاقم را باز کرد و گفت:
-خسته شدي مادري!بخواب غروب بیدارت می کنم!
از ناراحتی زود خوابم برد.
 


ادامه مطلب
نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 8 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل ششم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com