چشمانم را بسته ام و گذاشته ام ثانیه ها لحظه هایم را اعدام کنند .
در برابر روزها خسته تر از آنم كه حرفی بزنم،
یا شايد فريادي از سر سكوت
تنهايي هر روزه ام پر رنگتر از هميشه گذشته را به رخ دلتنگي كهنه مي كشد.
اینجا کسی نیست براي شكستن روزه سكوت ياري ام كند.
وقتی دلم تو را می خواهد ؛
وقتي اميد ديدنت از طولاني ترين ياس ها هم طولاني تر مي شود،
خیال بودنت را هم نمي خواهم !
وقتي دستانم را رها می کنم و نيستي تا آنها را بگيري
باورم مي شود اين منم كه نيستم ، نه تو!
|